شبيه مصدق باشيم و ستارخان
فاطمه باباخاني
اين روزها فيلم «vise» بين دوستداران سينما دست به دست ميشود و بسياري درباره آن سخن ميگويند. برخورد هواپيماهاي طالبان به برجهاي دوقلو و جلسه هيات وزيران كه آن را «ديك چني» به عنوان يك فرصت مينگريست، صحنه آغازين اين فيلم است. پس از آن كارگردان سراغ جواني اين سياستمدار كهنهكار ميرود، زماني كه خانوادهاش در آستانه فروپاشي است و او براي جلب رضايت همسرش، الكي بودن را ترك و به وادي سياست وارد ميشود. ديك چني در دنياي سياست تنها يك امر را دنبال ميكند؛ منفعت شخصي. تلخترين نقطه فيلم آنجاست كه در آغاز كارش در سياست از دونالد رامزفلد استادش ميپرسد او به چيزي اعتقاد دارد؟ رامزفلد ميخندد، جمله چني را تكرار ميكند و در بسته ميشود.
شايد سياست از اول هم همين طور بوده، اين طور كه حتي در ضربالمثلها هم ميگويند:«سياست پدر و مادر نميشناسد» يا برخي از مردم سياستمداران را حيلهگر ميدانند و معتقدند كه آنها ميدانند چطور بر گرده افكار عمومي سوار شوند و آنها را به بازي بگيرند. اما در اين دنياي هزارتو و در هر نقطه جهان كساني به پا خاستهاند كه چونان فانوس و ستارهاي گوشه گوشه اين زمين را روشن كرده و منبع الهامي براي نسلهاي آينده شدهاند؛ براي كساني كه قصد دارند، وضعيت نابرابر موجود را تغيير دهند.
تير و مرداد در تاريخ معاصر ايران يادآور دو شخصيت است؛ محمد مصدق و ستارخان. در تاريخ آمده كه محمد مصدق همواره در زندگياش و در مقابل فشارهاي عصبي غش ميكرد. اما همين آدم توانست تبديل به يكي از شخصيتهاي اسطورهاي و محبوب تاريخ معاصر شود. مصدق نه براي خانواده اشرافي و نه با رشته تحصيلياش، حقوق، ميان ايرانيها محبوب نشد. او سياستمداري بود كه در دنياي سياست براي حراست از ايران ايستاد، بارها غش كرد، برخاست و در نهايت دادگاه و تبعيد را به جان خريد. ستارخان هم يك اسب فروش ساده بود. اما برخلاف بقيه همعصرانش كه در دوره استبداد صغير سكوت كردند يا جلاي وطن كردند به وضعيت موجود «نه» گفت. زماني كه محمدعلي شاه سرمست پيروزي، گمان ميكرد كار مشروطه را يكسره كرده اين ستارخان بود كه شبانه با گروه كوچكي از يارانش، تبريزيان خسته را كه از سر تسليم پرچم سفيد بر خانههايشان زده بودند، بيدار كرد. آنها در تاريكي شب سوار بر اسب در كوچههاي تبريز چرخيدند و پرچمها را بيرون كشيدند، فرداي آن تبريزيان به پاخاستند و از آنجا ايران به پاخاست. او گرچه پس از پيروزي، از مشروطهخواهان جفاي بسياري ديد و در نهايت در تهران و در پارك اتابك در درگيري با نيروهاي دولتي مشروطه مجروح شد اما هرگز حاضر نبود كلامي خلاف مشروطه بگويد.
شايد ويژگي سياست همين است كه ديك چنيها در آن دههها زندگي ميكنند، مدام نقششان عوض ميشود و در نهايت با آرامش ميميرند در حالي كه دولت مصدقها كوتاه است، ستاره ستارخانها خيلي زود افول ميكنند و مرگي آرام ندارند. اما آن آرمان و ايدهاي كه مصدق و ستارخان را تا پاي جان محافظش بودند دقيقا همان فانوسي است كه نه تنها زمين كه نام آنها را زنده نگه ميدارد و آنها، برخلاف همه سياستمداراني كه بدون آرمان به ميدان آمدهاند، نشانهاي ميشوند براي تغييرهاي مهم، محبوبيت ميان نسلهاي بعدي يك سرزمين و در يك كلام، جاودانه ماندن.