همه دان، په شي!
آلبرت كوچويي
عزيزي، ويديويي كوتاه از گذر از ميدان عباسآباد تا گنجنامه در همدان را برايم فرستاد، دلم، آشوب شد. هول كردم كه نكند، همه آن باغهاي سبز و درختهاي كشيده را به سيمان و آهن سپردهاند . مثل آنچه بر سر باغهاي توت، همين زيرگوشمان «كن» آوردند، يا باغهاي توت اروميه كه شهره جهان بودند كه گفتند، مگر همدانيها، ميگذارند؟ يك بزرگراه زدهاند، آن هم روي همان گذر شني و دست به باغها نزدهاند. گفتم: ناز همتشان. فصلي بزرگ از جواني ما در همان گذر از عباسآباد تا گنجنامه گذشت. يادم هست، پياده، همه راه را گز ميكرديم. از صبح تا غروب. اگر هر هفته نبود، ماهي يك، دو بار بود. تا به امروز نميدانستم، چند كيلومتر بود. پرسيدم، گفتند شش كيلومتر يعني ما كه از راه باغ ميزديم ميرفتيم، رفتوبرگشت ميشد، به تقريب بيست كيلومتر. واي كه اصلا در آن هواي پاك پاي الوند، خستگي نميدانستيم چيست؟ آب الوندخورها ميدانند چه ميگويم. ما كه تابستانها - سه ماه تعطيلي مدارس- را در خانه عمو و عموزادهها در همدان ميگذرانديم. روز و شبمان همدان بود. يخ طبيعي آمده از كوه، دوغ كوزهاي دو قران كه بايد دو كوزه هم آب به آن ميبستيم، كه از غلظت آن كاسته و خوردني بشود. برويم از كتابفروشي كوي فرنگيا، كتاب كرايه كنيم، هارونالرشيد، ده مرد رشيد، قزلباش و پاورقي خوان حسينقلي مستعان بشويم، با كرايه هفتهاي دو قران و پنج قران. برويم تا «آبشينه» تن به رودخانه بزنيم و غروب، خسته و كوفته از كوه و كمر برگرديم، خانه. اين عيش ما جوانهاي دهه چهل، در همدان بود كه بنازيم: همه دانه ديه، په شي! اما با همه يادهاي اين عيش يا گذر از كوچه عشاق و در كولانج، يك دريغ هميشه با ماست. همدان در آن دهه، گروه چهار صدايي همسرايي داشت كه بسياري از جاها آن را، به خواب هم نميديدند. گروه همسراياني كه يك عاشق و ديوانه موسيقايي، به راه انداخته بود و نسلهايي را دلباخته همسرايي كرد: سيفالله گلپريان... جز اين او، هر سال يك نمايش را با بروبچههاي دبيرستاني كه معلمش بود، بر صحنه ميبرد. يك كنسرت براي گروه همسرايان داشت و يك آتليه نقاشي كه بسياري از همدانيهاي نسل جوان را نقاش كرد و دريغ آنكه با همه توان و دانش، نامش، در همان مرزهاي همدان ماند و نامش در دل شاگردانش هم كه قباد شيوا، طراح و گرافيست نامدار، يكي از آنها بود. گمنام رفت و با او بسياري ديگر. همدان، يك نقاش كلاسيككار هم داشت كه خود كارگردان نمايش هم بود. «خسيس»، مولير را در دهه سي، در همدان كار كرد. كپياي از تابلوي «لبخند ژكوند» از داوينچي زده بود، حيرتآور. ميگفتند آن را به موزه رم كه برده بودند، آن را آنجا توقيف كرده بودند كه مبادا به دست «غير» بيفتد و با آن كلاشي كنند. كلاسيككار غريبي بود و جز آن كارهاي نامداراني چون لئوناردو داوينچي را كپي ميكرد كه محال بود تشخيص بدهيد اصل نيست: كورش ابراهيمي كه گمنام تا ينگه دنيا رفت. «آندره گوالوويچ» و آلكس گيورگيز، هر دو استادان هانيبال الخاص كه عكاسي رنگيشان را آنجا راه انداختند و صدها تابلو خلق كردند كه همه به هر گوشه جهان به يغما رفتند. اين همدان، بود و هست. سرزمين توانها و خلاقيتها در هنر. نگذاريم، نسلهاي بعد از آن از ياد رفتهها، چنان شوند.