عباس محمودیان
حرف زدن تخصص ایرج بود و حرف گوش کردن تنها چیزی بود که از دیگران میخواست، چه به معنای شنونده بودن برای حرفهایش و چه به معنای اجرای حرفها و نقشههایش؛ من هم که همیشه تابعش بودم و همین، پایههای رفاقتمان را تا این حد محکم کرده بود. اینبار هم مثل همیشه افسارم را دستش دادم و وارد بازی شدم.
هیچوقت آدم سیاسی نبودم. از سیاست هم چیزی سر درنمیآوردم. فقط از چندتایی کتاب و مجله که درباره سیاست خوانده بودم، چیزهایی یادم بود. یکسری تحلیلها که در نگاه اول عجیب بود، برایم جذابیت داشت. مثلا وقتی بحث در مورد احزاب آزاد بود یکنفر پیدا میشد و تحلیل میکرد که همه مشکلات احزاب ما به نفت برمیگردد و اگر نفت نداشتیم این مشکلات پیش نمیآمد، بعد براساس همین نکته کلی حرف زده میشد و بحث میشد. از این بخش سیاست خوشم میآمد. مثل دیالوگهای پیگپنگی پوچ من و ایرج بود که سرمان را گرم میکرد و بقیه هم اگر شاهد حرفهایمان بودند یا از روانی بودن ما دونفر در جمع رفقایشان یا سر شام با زن و بچهشان صحبت میکردند، یا خیال میکردند موضوع مهمی است که آنها هیچ اطلاعی دربارهاش ندارند و با دقت بیشتری گوش میکردند تا نکتههای تازهتری یاد بگیرند و جایی دربارهشان اظهار فضل کنند. با شناختی که از خودم و ایرج داشتم نمیدانستم اینبار قرار است چه بلایی سرمان بیاید. همه ترسم هم از این بود که بفهمند ما دونفر از مرحله پرتیم و آبروریزی بهبار بیاید. اینبار با اکراه قبول کرده بودم و به ایرج هم التماس کردم که حواسش را بیشتر جمع کند که خراب نشویم.
همه این دلمشغولیها و نگرانیها فکر شب و روزم شده بود تا اینکه اولین ملاقاتمان با آقای کاندیدا تمام شد. چون نمیخواستم ایرج پررو شود و دوباره بیفتد سر پله نخوت و باد به غبغب انداختن، در دلم آفرینی بهش گفتم که این لقمه چرب و نرم را پیدا کرده بود. طرف از آن تازهبهدورانرسیدههای عشق شهرت بود، حاضر بود به همه مردم شهر پول بدهد که دوستش داشته باشند یا حداقل جلوی رویش تظاهر کنند که دوستش دارند و در خیابان او را با دست به همدیگر نشان دهند. آخر طاقت نیاوردم و ماجرای آشناییاش با ایرج را پرسیدم. از همان پوزخندهای «ما اینیم دیگه»ایاش زد و گفت: «داداش، تو ما رو دست کم گرفتی ها! از این مایهدارها زیاد توی دستوبالم پیدا میشه. فقط باید اراده کنم تا صدتاشون رو از یه جیبم برات دربیارم».
- مسخرهبازی درنیار، این گاگول رو از کجا پیدا کردی؟
- یکی از اون خرپولهاست که از اون شرکت کوفتی معماری باهاش طرح رفاقت ریختم؛ برای این روزهای خنسی خوبن.
آدمهای پولدار یک ویژگی مهم دارند، آنهم اینکه شباهتشان بههم زیاد است؛ مثل هم لباس میپوشند، ادکلنهای شبیه هم میزنند، جاهای شبیه به همی را برای سفر انتخاب میکنند؛ شوخیهای شبیه هم دارند و در مجموع خیلی مثل هماند. البته فقیرها هم همینطورند؛ آنها هم در عالم فقر شبیه هم میشوند. فقط متوسطها هستند که درجه تغییرات زیادی دارند.
اوضاع بد که نبود هیچ، در حد عالی بود. من و ایرج همهکاره ستاد انتخاباتی مهندس همتیفر شده بودیم و هر طرحی را که میدادیم بلافاصله عملی میشد. هرچه هم به زمان انتخابات نزدیکتر میشدیم دوروبرمان شلوغتر میشد. ایرج هم انگار قسم خورده بود همه ثروت همتیفر را به باد بدهد؛ مثل ریگ پول خرج میکرد و همتیفر هم فقط تندتند چک میکشید و دست ایرج میداد. من را هم گذاشته بود دنبال کارهای عکاسی و فیلمبرداری و چاپ و تبلیغات مهندس. تئوریاش هم این بود که مهندس مردم را دوست دارد و برایشان خرج میکند، آنها هم مهندس را دوست دارند و بهش رأی میدهند. فقط اگر آن ایده احمقانه زرافه را عملی نکرده بود همهچیز عالی میشد و میتوانست بهترین دوره کاریام باشد؛ هر کاری را که دوست داشتم انجام میدادم؛ هر طرحی برای مهندس اجرا میکردیم میپسندید؛ سر هیچ کدام از عکاسیها و ژستهایی که وادارش میکردم بگیرد ناراحت نمیشد. همتیفر بیچاره همهچیز را به عشق نماینده شدن تحمل میکرد، حتی آن ایده احمقانه زرافه را.
ایرج عین خیالش هم نبود که ایندفعه، هم کار به آن خوبی را پرانده بود و هم مضحکه عام و خاصمان کرده بود. روزنامه را باز کرده بود و میخواند و میخندید. در خندههایش هیچ نشانی از هیستری نبود، خندههای طبیعی بعد از خوشحالی یا شنیدن یک جوک تازه بود. انگار یکی بهش خبر داده بود که در یک بانک خارجی چند میلیون دلار برنده شده است؛ با چنین حالتی میخندید. گفتم: «آوردن یک زرافه واقعی وسط یک میتینگ انتخاباتی مهم به عقل کدوم موجود ناقصالعقلی میرسید که به عقل تو رسید؟ اصلا قبلش یک ثانیه هم به اون دقایقی که زرافه رو آورده بودی فکر کرده بودی؟ به بعدش فکر کرده بودی؟»
- تو هم که حرف بقیه رو میزنی! زرافه یه نماد بود، هم خودش، هم اسمش. خودش که بلندترین حیوون دنیاست، چیزهایی رو میبینه که هیچ موجود دیگهای نمیتونه ببینه. همیشه از قدمهای بعدیش خبر داره. خدایی شعاری هم که ساخته بودم معرکه بود: «زرنگ، رهرو، اهل دل، فرهیخته؛ همتیفر».
- از این زرنگ و رهرو و مابقی چرندیاتی که به ناف طرف بستی، فقط همون اهل دل رو داشت. خوب خرج مردم میکرد!
- شانس نیاوردیم وگرنه نقشه من حرف نداشت.
- به خدا در عقلت شک کردم. احتیاجی به این شامورتیبازیها نبود.
- ولی راستش رو بگم یهجا خیلی نگران شدم. اگه یکدفعه وسط اون جمعیت، حیوون رو استرس میگرفت و به کلیههایش فشار میاومد باید چه خاکی توی سرمون میریختیم؟ فکرش رو بکن، جلوی اونهمه آدم... وای چه آبروریزی میشد!
حرفهایش کفریام میکرد. یک زرافه قلتشن را آورده بود وسط شهر، بعد تنها نگرانیاش وضع کلیههای آن بود؛ یعنی هیچ موضوع دیگری وجود نداشت که بخواهد قبل از آن اقدام احمقانه به آن فکر کند؟ عین خیالش هم نبود. گفت: اینجا رو گوش بده؛ و از روی روزنامه خواند:
«... به نظر میرسد مشاوران تبلیغاتی مهندس همتیفر به یک روانکاوی احتیاج دارند. شاید از کودکی راهشان را درست انتخاب نکردهاند، به نظر میرسد علاقه اصلیشان مدیریت یا بازاریابی برای یک سیرک باشد و چهبسا اگر علاقهشان را دنبال کرده بودند امروز در حرفه خودشان افراد موفقی بودند. مشاوران خانواده و نوجوانان همواره به خانوادهها توصیه میکنند علایق فرزاندانشان را کشف کنند و آنها را پررنگتر کنند تا در آینده به مشاغل مورد علاقهشان بپردازند و...».
- میدونی ایرج! الان که فکر میکنم ترجیح میدادم توی سربازی اشتباهی تیر میخوردم و میمردم تا اینکه با تو آشنا میشدم.
- هنوز قیافهات با اون سر تراشیده و لباسایی که به تنت زار میزد جلوی چشممه. یادت هست؟ آخ که چه زود گذشت! همون موقع هم همینطور ترسو و بیدلوجرئت بودی. ریسک نمیکردی!
- خودت هم میدونی وصله ترس به من نمیچسبه.
آدمها در دفاع از ترسشان هیچ دلیل قانعکنندهای برای خودشان و دیگران ندارند و تنها میتوان گفت: «عاقلانه عمل میکنم»؛ اما همیشه پشت این رفتار عاقلانه، ترس است. این را نمیخواستم به ایرج بگویم که دوباره برایم دادِ سخن بدهد. شروع رفاقتمان همینجا بود، سرِ همین ترس رفتار عاقلانه. تازه یکهفته از آموزشیمان میگذشت. آن شب من پاسپخش بودم. ساعت سه شب بیدارش کردم که برود سر پستش؛ منبع سوخت. خندهدارترین پستی که در تمام ارتشهای دنیا هست و خواهد بود. یک منبع نفت زنگزده و سوراخ قدیمی بود که عمرش را کرده بود و پانصد متر آنطرفتر پشت آسایشگاه ما افتاده بود. از عمر بلاتکلیفیاش هم خیلی گذشته بود و کمکم اجزایش در حال تجزیه بود. خلاصه ایرج را بیدار کردم که برود و تا پنج صبح نگهبانی بدهد. غرق خواب بود. زیرلبی «باشه»ای گفت و چرخید. میفهمیدم بلندشدن در کارش نیست. دوباره صدایش کردم. ایندفعه غرید: «گفتم میرم، یعنی میرم. برو پی کارت!». آنقدر تکانش دادم که خوابش پرید و کفری نشست روی تخت و گفت: «میخوان اون منبع قراضه دوزاری رو چهکار کنن؟ میخوان آتشش بزنن و همه پادگان رو بفرستن روی هوا؟ میخوان ازش نفت استخراج کنن؟ میخوان بدزدنش؟ آقا، همه اینها پای من! پولش رو میدم، خسارتش رو میدم اصلا، اگر راضی نشدن بیان اعدامم کنن! ولم کن بذار بخوابم! میفهمی هر دقیقه این خوابی که حرومش میکنی چقدر میارزه لعنتی؟!».
آن شب دیگر ایرج خواب نرفت و تا بیدارباش، بیرون آسایشگاه برایم حرف زد و سخنرانی کرد. نگاه بیتفاوت و از بالایش به زندگی، من را جذب خودش کرد. رفیق شدیم. اما هیچوقت فکر نمیکردم یکروز ایرج با همان نگاههای از بالایش به دنیا، من را هم همبازی خودش کند.