«میرزا محمدصادق امیری» که بود و چه کرد
بیهُده خود را چه افکنی به مرارت؟!
میرزا محمدصادق امیری، فرزند حاجی میرزاحسین، مورخ 14 محرم 1277ق در قریه گازران از توابع اراک متولد شد. از نهسالگی شعر میسرود. حدودا پانزدهساله بود که پدرش درگذشت. بهسبب ظلم حاکم اراک نسبت به املاک پدری، پای پیاده همراه برادرش عازم تهران شد. در تهران قصیدهای در شکایت از روزگار نوشت و تقدیم امیرنظام گروسی کرد. پس از آن، نزد اهل دربار شناخته و در سال 1314ق از طرف مظفرالدینشاه ملقب به امیرالشعرا (ادیبالممالک فراهانی) شد. ادیبالممالک در ادبیات و عربی استاد بود و در حوزه حکمت، فلسفه، ریاضی، نجوم، جفر، رمل و کفشناسی و زبانهای روسی، فرانسه، انگلیسی، ترکی، کلدانی و پهلوی نیز تحصیلات و آگاهی داشت. تخلص شعری او، اغلب «پروانه»، «امیری» و «امیرالشعراء» بود. در سال 1316ق معمم شد و گهگاه بر فراز منبر موعظه میکرد. سفرهایی به تبریز، گیلان، خوارزم، مشهد و... داشت و بهفراخور احوالات و تجربیات ادواریاش سردبیری روزنامههایی همچون «ادب»، «ایران سلطانی»، «ارشاد»، «مجلس»، «آفتاب» و «عراق عجم» را برعهده داشت. مدتی نیز به کار عکاسی (حوالی 1330ق) پرداخت. به سبب فشار و تهدیدهای محمدعلیشاه مورد غضب شاه قرار گرفت اما در جمادیالاخر 1327ق همراه فاتحان مشروطیت سلاح بهدست وارد تهران شد. سروده بود: «توپی که ستمکاران، بستند بر این ایوان/ بر چشم انوشروان، بر قلب فریدون شد/ از عشق تو مستم من، وز غیر تو رستم من/ مشروطهپرستم من، قلبم به تو مفتون شد». در دوره تجدید حیات ادبی، پس از حکیم قاآنی، سروش و... از نامآوران شعر فارسی است. در اشعارش مضامین گوناگون اعم از جد و هزل، مدح، ذم، وطندوستی، استعمارستیزی، انتقاد از اوضاع و احوال جامعه، تهییج عرق میهندوستی و... بهکار گرفته شده است. در 1329ق به خدمت عدلیه درآمد و ریاست عدلیه سمنان به وی واگذار شد. از زمان ورود به عدلیه تا پایان عمر، به ریاست چندین شعبه در سمنان، اراک، ساوجبلاغ و یزد منصوب و مامور شد. ادیبالممالک دوبار ازدواج کرد اما همه فرزندانش (چهار دختر، یک پسر) پیش از او مُردند، ولی خودش در سن 58سالگی که مامور عدلیه یزد بود سکته کرد و به تهران منتقل شد و نهایتا 28 ربیعالثانی 1335ق درگذشت. قبرش در شهرری در صحن آقامحمدصادق مجتهد طباطبایی در حجره مرحوم میرزا ابوالحسنخان قائممقام واقع است.
نمونههایی از اشعار طنز او كه درباره شرايط زمان خودش گفته است، چنین است:
ما را چه که باغ لاله دارد/ ما را چه که خسته ناله دارد/ ما را چه که گربه میکند تخم/ ما را چه که گاو میزند شخم/ ما را چه که گوش خر دراز است/ ما را چه که چشم گرگ باز است/ ما را چه که حمله میکند ببر/ ما را چه که قطره بارد از ابر/ ما را چه که شاخ گاو تیز است/ ما را چه که تخم قحبه هیز است/ ما را چه که میش بره دارد/ ما را چه که اسب کره دارد/ ما را چه به جنگ روس و ژاپن/ یا حمله بالن و دراگن (: اژدها)/ ما در غم خویش ناله داریم/ کاندوه هزارساله داریم/ هستیم چو مرغ پرشکسته/ از تیر قضا نژند و خسته/ نه جفت و نه آب و دانه داریم/ نه لانه، نه آشیانه داریم/ ما شِکوه ز بخت خویش داریم/ زاری به درون ریش داریم/ ما پشه دام عنکبوتیم/ باد برهوت بر بروتیم/ چون سگ به هوای استخوانیم/ وز فضله سگ، مگسپرانیم/ بی توشه علم و مایه فن/ افتاده به گرد بام و برزن/ بی خاصیت کمال و تقوی/ از فضل و هنر کنیم دعوی/ انواع هنر به خویش بندیم/ بیهوده به ریش خویش خندیم!
اديب از آنجايي كه در دستگاه قضا مشغول بود بهتر از هركس ديگري متفطن وضعيت رقتبار دادگاهها و سيستم عدليه آن روزگار بود. در اين زمينه او فساد نهفته را بازگو ميكند و با زبان طنز اما گزنده مناسبات مفسده بار آن ايام را بازگو ميكند.
اَلحذر ای مدعیالعموم که دزدی/ شرط قضا شد چو در نماز طهارت/ قاضی اگر دزد و دزد اگر شده قاضی/ نیست تو را حد اعتراض و جسارت/ قاضی عدلیه آنکس است که باشد/ شهره به اخذ و عمل، دلیل به غارت/ کز در دزدی در این زمانه نباشد/ یک دو قدم بیش تا مقام وزارت/ غافلی از آنکه بر امور تو دارد/ آنکه تو خوانیش دزد، حق نظارت/ کس نتواند درون عدلیه دزدی/ تا نرسد بر وی از وزیر اشارت/ از وزرا گر خطِ جواز نیابد/ کس نشود مصدر خلاف و شرارت/ محرم راز و شریک دخل وزیر است/ دزد دغل منگرش به چشم حقارت/ قسمت حلوای خود بگیر و خَمُش زی/ بیهده خود را چه افکنی به مرارت/ زین وزرا رسم عدل و داد چه جویی/ هیچ شنیدی ز سیل، طرح عمارت؟/ مرد نیَند این مخنثان و عجب زآنک/ بکر حیا را ستردهاند بکارت/ خانه حَجاج دان سرای عدالت/ درگه شداد شد سرای زیارت/ هر که فُتَد در کمند آز وزیران/ قتل بر او راحت است و مرگ بشارت!
دیدم میان کوچه، پیر لبوفروشی/ بار لبو نهاده، پشت درازگوشی/ میگفت گرم و داغ است، شیرین لبوی قندی/ وافکند از این ترانه، اندر جهان خروشی/ طفلان پی چغندر، با جهد و سرعت اندر/ چون صوفئی قلندر، دنبال دیگجوشی/ ناگه درشگه خان از آن طرف گذر کرد/ خان اندر او نشسته، با کر و فر و جوشی/ چرخ درشگه خر را غلطاند و بر زمین زد/ تا زانوان فرو شد، دستش به لانهموشی/ پالان خر ز دوشش، وارونه شد تو گفتی/ دستار بادهنوشی است در بزم میفروشی/ پیر ستمگر آمد، بگرفت گوش و دمش/ هنی نمود و هونی، هشی کشید و هوشی/ چندان زدش که او را، برجا نماند دیگر/ نه شانهای نه پشتی، نه گردنی نه گوشی/ زآنجا که جز تحمل، کاری نمیتواند/ با جابری ذلیلی، با ناطقی خموشی/ مسکین الاغ میگفت: ای پیر بیمروت!/ دانستی ار تو را بود فرهنگ و عقل و هوشی/ جرم من اینکه هستم فرمانبر و مطیعت/ ایکاش جای من بود یک استر چموشی!
کتاب عاریه دادن به مردمان ندهد/ تو را نتیجه بهجز آه و حسرت و افسوس/ بود کتاب، عروس، ای پسر به حجله علم/ کسی به عاریه هرگز نداده است عروس/ عروس خویش چو دادی به عاریت، تا حشر/ به بام عار و ندامت همی نوازی کوس!