موانع تغيير در فرآيند توسعه
مهدي خياطي
توسعه و در معناي متقدم آن پيشرفت- صرفنظر از هر نامي كه براي آن برگزينيم- حتي بر اساس تعاريف حداقلي آنكه عموما به رفاه مادي اشاره ميكنند، دستكم از انقلاب مشروطه بدين سو، مهمترين گمشده جامعه ايراني است. مقصودي كه با وجود هزينههاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي سنگيني كه براي آن پرداختهايم، هنوز آرزويي دور و دشوار مينمايد. خشكي و خست سرزمين، استبداد حاكمان و خلق و خوي مردمان، بيارج بودن حقوق مالكيت، بيمنزلت بودن علم و نقش آن در حكمراني، تاخت و تاز بيگانگان، مناسبات اقتصادي سوداگرانه و محيط فرهنگي سفلهپرور، تنها بخشي از فهرست بلند دلايل چسبندگي ما به توسعه نيافتگي و موانع پيش روي توسعه ايران هستند كه از سوي صاحبنظران بدانها پرداخته شده است. بر اين اساس، دستيابي به توسعه نيز اغلب منوط به مرتفع نمودن يا تغيير كاركرد يا ماهيت عاملي است كه توسعه را با مانع مواجه كرده است. اما براي همين منظور نيز بايد نخست، تغييراتي در جامعه رخ دهد كه پيشنياز تغيير اصلي و بستر وقوع آن به شمار ميروند. تغييراتي كه بهطور تاريخي از آنها غفلت شده و تا زماني كه بر روان ايرانيان ننشينند، اساسا توسعه آغاز نميشود. در اين يادداشت قصد دارم به جاي پرداختن به تحليل صاحبنظران، سياستمداران، مورخان يا سياحان خارجي، از تجربه زيسته غير ايرانياني استفاده كنم كه مدتي را با بخشهايي از جامعه ايراني حشر و نشر داشتهاند. نظرات دو مربي فوتبال كه به فاصله زماني كوتاهي از يكديگر، به ارزيابي نسبتا مشابهي دست يافته و با وجود همه نقدهايي كه درباره دستمزدها و عملكرد مربيان خارجي وجود دارد، نميتوان به آساني از آن عبور كرد. كارلوس كيروش سرمربي پيشين تيم ملي ايران، در فروردينماه سال 1395 طي نشست خبري خود پس از ديدار با هيات رييسه فدراسيون فوتبال، گفت: «روزي كه به ايران آمدم تصور ميكردم با دانشي كه دارم ميتوانم فوتبال ايران را تغيير دهم اما الان آنها ميخواهند مرا تغيير دهند».
سه سال بعد، در مردادماه 1398 آندرهآ استرماچوني در پاسخ به كساني كه نارساييهاي حاكم بر مديريت باشگاه استقلال را با جمله هميشگي «اينجا ايران است» امري عادي جلوه ميدهند، گفت: «من را آورديد شبيه خودتان شوم يا من را آورديد كه شبيه ايتالياييها شويد؟ من نميخواهم شبيه شما شوم. نظم و انضباط را رعايت كنيد».
در هر دو بيان، مفهوم «تغيير» با ميزان صراحت متفاوتي وجود دارد. مفهومي كه در آن حيرانيم. تغيير چه كسي، در چه جهتي و چگونه؟ ما براي ارايه يك ژست كارآمدي از مديريتمان، بطور ضمني ميپذيريم كه براي داشتن تيمي در تراز فوتبال روز جهان يا نزديك به آن، بايد به افراد حرفهاي اين صنف رجوع كنيم و هزينه بالاي مربي خارجي را تقبل ميكنيم، اما درست زماني كه بايد تغييرات مورد نظر او را در خود ايجاد كنيم، نهتنها از پذيرش اين تغييرات سرباز ميزنيم، بلكه كسي را كه براي ارتقاء و بهبود مهارتهاي خود به او پرداخت كردهايم وادار ميكنيم كه قواعد ضد بهبود ما را بپذيرد و خودش را نه فقط با استانداردهاي فني كه با نظام فكري و مديريتي ما نيز انطباق دهد. در واقع، ما تا آنجا از تغيير استقبال ميكنيم كه با ساخت موقعيت ناكارآمد كنوني و حفاظت از منافع بهشدت شخصي شده، در تضاد نباشد و به محض اينكه تغييرات، منطق دروني ما براي دوام موقعيت ناكارآمد را به چالش بكشد، تلاش ميكنيم عامل تغيير را بياثر يا با خود همنوا كنيم.
اين داستان، روايت مكرري است كه در حوزههاي مختلف به شكلهاي متفاوتي ظهور ميكند. وقتي نقاب از چهره برداريم و قدري الگوهاي ذهني و رفتاري خود را بكاويم، واقعيت عرياني كه احتمالا موجب شرم يا اندوه ما ميشود، اين است كه توسعهنيافتگي و عناصر آن، بخشي از شخصيت و نظام حيات جمعي ما است كه در قالب رفتارهاي اجتماعي آموخته شده بازتوليد و تكثير ميشوند. اگر بپذيريم كه توسعه و توسعهنيافتگي هر دو، محصول زيربناهاي فكري و فرهنگي و متعاقبا رفتارهاي ناشي از آن به شمار ميروند، اين پرسش مطرح ميشود كه ما تا چه اندازه توسعه و لوازم آن را نه در حرف كه در عمل شريف و محترم ميشماريم و اساسا تا چه اندازه به وجود رابطهاي منطقي ميان شرايط و لوازم معين و وقوع توسعه به عنوان پيامد آن باور داريم؟ ما به مواهب و دستاوردهاي توسعه عشق ميورزيم و همواره منش توسعهيافتگان را در امور گوناگون تحسين ميكنيم، اما براي تحقق آن، از تمكين به ابتداييترين لوازم آن يعني نظم، قانون و حركت در سمت و سوي استانداردهاي حرفهاي تن ميزنيم. به عبارت ديگر، ما زندگي در يك جامعه توسعه يافته را دوست داريم اما حاضر نيستيم هزينههاي ساختن چنين جامعهاي را پرداخت كنيم، حتي اگر هزينهاي كه براي توسعه بيشكل و كژكاركرد كنوني ميپردازيم، بسيار فراتر از آنچه كه براي توسعه واقعي ضرورت دارد، باشد.
وقتي در كارزار توسعه، برخي مسائل به طول چند دهه بدون آنكه تخفيفي يابند، پيچيدهتر شده، ريشههاي آنها گسترش يافته، براي دهههاي متمادي با ما زندگي ميكنند و در همان حال مسائل جديدي هم به مجموعه آنها افزوده ميشود، حاكي از آن است كه ظاهرا جهان و واقعيتهايش، آنگونه كه ما تصور ميكنيم و ميانديشيم، كار نميكنند و خوانش دستگاه معرفتي ما از سازوكارهاي ساخت واقعيت در خصوص آنچه كه به توسعه ميرسد و آنچه كه به توسعه نميرسد ناتوان است. از اين رو، براي بازشناسي مخاطرات آنچه كه هستيم وكيستي خودكه ارتباط مستقيمي با بقاي انسان ايراني دارد، نخستين گام، كسب گونهاي از خرد است كه ناتواني پندارهاي ما در رابطه با فهم واقعيتهاي جهان را برملا كند.