كلاغ
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم. هيچكس حرف نميزد. سعي كردم سر صحبت را باز كنم كه ستون اين هفته را بنويسم. به راننده گفتم: «خوبيد؟... چه خبر؟» راننده نگاهم كرد و گفت: «بعضي هفتهها يه جوره ديگه بنويس... اينقدر حرف و خبرهاي توي تاكسي را ننويس.» گفتم: «ببخشيد، درست متوجه منظورتون نشدم.» مرد گفت: «يه ذره بيرون را نگاه كن.» بيرون را نگاه كردم. راننده گفت: «حواست هست پاييز شده؟... حواست هست برگ درختها دارن زرد ميشن؟... حواست هست شش ماه از عيد گذشته؟... سال هزار و سيصد و نود و هشت، نصف بيشترش گذشت؟... حواست هست هوا داره سرد ميشه؟... حواست به روزها هست؟... حواست به رنگها هست؟... آدمها را ميبيني؟... خودت را ميبيني؟...» چيزي نگفتم. راننده گفت: «يه بار اين چيزها را بنويس.» پرسيدم: «شعاري نيست؟» راننده گفت: «چرا هست ولي مهم نيست... چون مهمه.» سعي كردم بيرون را دقيقتر نگاه كنم. همان موقع كلاغي را ديدم كه روي شاخه درختي نشسته بود. مدتها بود كلاغ نديده بودم...