اين يادداشت كوتاه متولي بررسي اين پرسش است: جستوجوي كدام مسائل اخلاقي در آرا و آثار كسي همچون مولانا كاري درست، سودمند و مقرون به پاسخ است؟ براي مثال آيا جستوجوي يك مكتب يا نظام يا نگرش اخلاقي منسجم مانند پيامدگرايي، وظيفهگرايي، فضيلتگرايي يا حتي نظريه امر الهي كاري صائب است؟ يا اينكه بايد از چيز ديگر مرتبط با اخلاق در آرا و آثار مولانا سراغ گرفت؟
فارغ از ارزشگذاري در محتواي آموزههاي مولوي، نظر در تاريخ زندگي و نيز آثار به جا مانده از او نشان ميدهد كه شخصيت مولوي در دورههاي مختلف زندگي بين يك خطيب و واعظ ديني تا عارف و عاشق و شاعر در نوسان بوده است. فراز و فرود تجارب زيسته مولانا سبب شده است احوال كاملا متفاوت و گاه متعارض از او بروز كند و در آثارش بنشيند. از يك سو ميتوان سراينده مثنوي را معلمي دانست كه با اشراف به جوانب گوناگون پويش معرفت ميخواهد قطره علم بشري را به درياهاي علم لايزال الهي متصل كند:
قطره دانش كه بخشيدي ز پيش/ متصل گردان به درياهاي خويش
قطره علم است اندر جان من/ وارهانش از هوا و از خاك تن
و در اين مسير گاه موضعي متكلمانه ميگيرد و به طرح و رد برخي مواضع فكري مانند مواضع كلام معتزلي ميپردازد:
چشم حس را هست مذهب اعتزال/ ديده عقل است سني در وصال
سخره حساند اهل اعتزال/ خويش را سني نمايند از ضلال
اما از سوي ديگر گاه بر اثر غليان مواجيد عاشقانه عنان اختيار از دست داده و هنرش اين است كه همچون يك راوي صادق، مكاشفات غريب و حالات عجيب بروز كرده در لحظه را به تصوير كشيده است:
باز ديوانه شدم من اي حبيب/ باز سوداوي شدم من اي طبيب
آن چنان ديوانگي بگسسته بند/ كه همه ديوانگان پندم دهند
غير آن جعد نگار مقبلم/گر دو صد زنجير آري بگسلم
شايد بتوان گفت در چنين متني كه گاه صورت مكتوب شده خطابهها و تقريرات شفاهي او در حلقه دوستان نزديك و گاه روايت تقرير شده روحي بيتاب است، تلاش براي استخراج نوعي نظام يا نگرش منسجم اخلاقي مقرون به پاسخ مطلوب نيست.
غور در آثار مولوي نشان ميدهد اگر بتوان پوسته هنري-شاعرانه متني همچون مثنوي را كنار زد و به مغز پيام آن راه يافت، بيش از آنكه نشانههاي كافي براي نظريهاي در فلسفه اخلاق از آن استنباط شود، مباحثي ناظر بر «روانشناسي اخلاقي» از آن قابل استنباط است. مولانا در فقرات مختلف آثار منثور و منظومش بر «نفسشناسي» تاكيد دارد و به تحليل حالات نفساني و تاثير آن بر گرايش اخلاقي انسان ميپردازد.
روانشناسي اخلاقي يك حوزه بينارشتهاي است كه در دهههاي اخير از تلاقي فلسفه اخلاق و روانشناسي پديد آمده است. مباحث اوليه روانشناسي اخلاقي بهطور پراكنده و نظري در آراي سقراط، افلاطون و ارسطو قابل پيجويي است؛ اما در دوران متأخر، از پايان قرن نوزده و نيز در ادامه آن در قرن بيستم، تلاشهايي در اين باره مشاهده ميشود؛ پياژه و كولبرگ از جمله نامبرداران اين حوزهاند.
در آرا و اشعار مولانا به ويژه در مثنوي تامل فراواني در جان و روان آدمي شده است. تامل در «من»ها يا «خود»هاي متعدد انسان، تفكيك عقل و نفس و تمركز بر احوال نفساني، پيجويي ريشه رفتارهاي متكبرانه و خشونتآميز، آز، طمع و ميدان دادن به شهوات، موضوعاتي هستند كه مورد توجه مولوي قرار گرفتهاند.
گر به ظاهر آن پري پنهان بود/ آدمي پنهانتر از پريان بود
نزد عاقل آن پري گر مضمر است/ آدمي صد بار خود پنهانتر است
تفاوت آراي مولوي در اين باره با آراي كلامي و فلسفي در اين است كه مولوي تنها به تعريف اين رذايل اخلاقي بسنده نكرده است. او كوشيده است در قالب داستانهاي جذاب و همهفهم، از داستان خرگوش و شير گرفته تا داستان مشهور كنيزك و پادشاه و دهها داستان همچون اينها، وضعيت رواني و نفساني انسان را به عنوان خاستگاه اين رذايل تحليل كند و براي اصلاح آنها از درون راه بگشايد.
اهتمام مولوي به تنظيم نفس و پاكيزهسازي روان آدمي با روشهايي مانند پرهيز از قرار گرفتن در موقعيت تاثير نامطلوب يا اصلاح فهم از امور يا آنچه او با توسل به استعاره صيقلي كردن روح عرضه ميكند، بسيار به مكانيسمهاي خودكنترلي، و از جمله و بهويژه اصلاح تعبير شبيه است كه رواندرمانگران امروز به كار ميگيرند:
نفست اژدرها است او كي مرده است/ از غم بيآلتي افسرده است
اژدها رادار در برف فراق/ هين مكش او را به خورشيد عراق
* * *
همچون آهنگر چه تيره هيكلي/ صيقلي كن صيقلي كن صيقلي.