يار دبستاني من
حسن لطفي
خيابان شلوغ است و آقاي راننده حوصله ماندن در ترافيك را ندارد. شايد همين باعث ميشود كه با ديدن دختران دانشآموزي كه از پياده رو رد ميشوند بلند بلند و يكجوري كه ما بشنويم بگويد: «اه بازهم اين مدرسهها باز شد». انگار گمان ميكند مدرسه و دانشآموزان مزاحم آرامش خودش و ما هستند. بيتوجه به حس و حالش به دختران دانشآموزي نگاه ميكنم كه با لباسهاي رنگي، چهرههاي شاد و بگوبخندشان خستگي ماندن در ترافيك را از آدم دور ميكنند. بر خلاف راننده عنق، گمان ميكنم با باز شدن مدرسهها موجي قدرتمند از زندگي از خانهها خارج ميشود و خيابانها را پر ميكند. موجي كه شادي و شور را در خودش پنهان دارد. شادي كه حتي در دويدنهاي به ظاهر خصمانه پسران بازيگوش هم ديدني است. جنگ و دعوايي هم اگر هست چندان دوام نميآورد؛ كاش همه جنگهاي دنيا را به كودكان ميسپردند. كمتر كودكي باركش كينه است و بعد از بگومگو و زدوخوردي كينهها را با خود به خانه ميبرد. همه اينها باعث ميشود تا وقتي مدرسهها باز ميشود شور و نشاط و زندگي در شهر جاري شود. گاهي وقتها اين شور و نشاط از حال ميكند و آدم را به گذشته ميبرد. پا ميداد و امكانش بود خيليها بدشان نميآمد به گذشته برگردند. گذشتهاي كه در آن يار دبستاني روزهاي آدم را بهتر ميكرد. تركه و چوبي هم اگر بود نشانه مهر بود. فاصلهها هم كمتر بود. و امان از اين فاصلهها؛ فاصلههايي كه اين روزها فكرش بيشتر آزاردهنده است. خصوصا وقتي به كودكان ونوجواناني بينديشي كه نداري و بيكاري پدر او را بيدفتر و كيف گذاشته است. پول روپوش و لباس يك شكل بماند. كاش ميشد اين روزها همه ياران دبستاني شاد باشند. نشد ندارد. كافي است حواسمان به يكديگر به يار دبستاني فرزندانمان و همه كساني باشد كه با شروع مهر خيابانهاي شهر و روستا را پر از شور زندگي ميكنند.