سعدي مصفا
سيد علي ميرفتاح
مرحوم مصفا شعر خوب كم ندارد؛ شاگرد خوب كم تربيت نكرده، مقالههاي ادبي خواندني كم ننوشته، در دانشكده و محافل ادبي هم كم باعث و باني خير نشده، معذلك از من اگر بپرسيد ميگويم بزرگترين و ارزشمندترين ميراث او كليات سعدي است كه در نيمه اول دهه هشتاد روانه بازار كرد. انتشارات روزنه اين سعدي را در دوقطع منتشر كرده كه از آن موقع تا به امروز چند بار چاپ شده است. هشتاد و سه، چهار من در نشريهاي كه متاسفانه عمرش كوتاه بود، گزارش مرگ مينوشتم. تخيل كرده بودم كه مردهام، مشاهداتم را از جهان آخرت مينوشتم و به صورت سريالي چاپ ميكردم. چند سال بعد در نشريهاي ديگر گزارش مرگم را ادامه دادم اما عمر اين نشريه جديد هم نپاييد و كارم به فرجام نرسيد. در برزخ، در تذبذب بين بهشت و دوزخ ماندگار شدم، دست بر قضا دستنويسهايم نيز گم شد. در آن سلسله يادداشتها من مواجههام را با نكيرين و فرشتههاي عذاب و ملائكه بهشتي به رشته تحرير درآورده بودم. از خوبيهاي عالم باقي يكي اين بود كه ميتوانستم اموات را ببينم و با ايشان گفتوگو كنم. اولين كسي كه سراغش رفتم، پدرم بود كه در گوشه بهشت كنار جمعي از آموزگاران خوشسخن نشسته بود و به قول اهل دنيا گعده كرده بود. وقتي يك دل سير در آغوشش اشك ريختم و استخوان سبك كردم و از دنياي پس از او گزارش دادم، از سعدي پرسوجو كردم و گفتم: «آيا ميشود به ديدارش بروم؟» پدرم جزو ارادتمندان سعدي بود و اولينبار او بود كه برايم كليات خريد و طيبات را برايم خواند. اعمال نيك و بد من در درجاتي بودند كه نه بهشتي بودم و نه جهنمي. با ملاحظاتي و البته بدون بهرهمندي ميتوانستم در بهشت آمد و شد كنم، اما نميتوانستم به هر جا كه ميخواهم بروم و هر كه را ميخواهم ببينم، اما پدرم و ارواح مهربان و فرشتههاي كارراهاندازي كه آشنايش بودند، ترتيبي دادند كه در معيت ابرار و طفيلي نيكان به ديدن سعدي بروم. درست است كه من اين ديدارها را در خيال ساخته بودم، اما اين خيال شيرين به قدري لذتبخش بود كه هنوز هم از بازگويياش حالم خوش ميشود و شوق مرگ به جانم ميافتد و مرگ چيزي نيست جز رحمت خدا. ما به ديدن سعدي رفتيم و پس از گذشتن از حاجبان و حوريان و نگهبانانش، اذن حضور گرفتيم. كنار دست سعدي اما كلياتي بود كه تازه، داغداغ مظاهر مصفا از نظم و نثر سعدي درآورده بود. من زانوي ادب بر زمين زدم و نظر شيخ را درباره كار استاد مصفا جويا شدم. جالب اينكه شيخ قصيده «هيچ» استاد را حفظ بود و چند بيتي از آن را خواند و شروع كرد تعريف كردن از كار او. با خضوع و خشوع گفتم به نظرم ارزش مقالاتي كه مصفا اول كليات نوشته كم از تصحيح ديوان نيست. سعدي گل از گلش شكفت و گفت همه را خوانده و از قسمت «شبزندهداري سعدي» بيش از ساير بخشها خوشش آمده. بعد هم بحث به عشق و تنهايي و درازي شب كشيد كه منباب خودشيريني گفتم: «درازناي شب از چشم دردمندان پرس»... اين مقاله كه چاپ شد با ابوالفضل زرويي به ديدن استاد مصفا رفتيم و من تخيلم را شفاها به استحضار استاد رساندم. از اتفاق بحث شببيداري هم بينمان درگرفت. ابوالفضل شبها تا سرزدن سپيده بيدار ميماند و كتاب ميخواند. هم در بهشت و هم در خانه مصفا جملگي صحبت كرديم كه اگرچه ممنون و مديون سعدي هستيم اما مقدم بر او ممنون و مديون دوستي هستيم كه نامش جايي برده نشده اما رفيق حجره و گرمابه سعدي بوده و تمام توانش را به كار بسته تا شيخ اجل روزه سكوت بشكند و چنانكه علي ذوالفقارش را از نيام درآورده، زبان از كام برآورد و گلستان و بوستان را به ميراث ادبي جهان اضافه كند. حقيقتا اگر افصحالمتكلمين اين دو كتاب را ننوشته بود جهان چيزي كم داشت. از اتفاقا من اين دوست گمنام سعدي را در بهشت ديدم و دستش را بوسيدم و به قدر دانشم از او قدرداني كردم. گفتم مولوي هم اگر حسامالدين نبود معلوم نبود شش دفتر مثنوي را فراهم آورد. دوست سعدي هم مثل خود سعدي با صفا و خندهرو و بذلهگو بود و از هر فرصتي براي شوخي و طيبت استفاده ميكرد و كلمات نغز ميگفت. كمي هم شيطنت ميكرد و... امروز كه اين خاطرات را به ياد ميآورم احتمالا در بهشت برين خدا، ابوالفضل زرويي به پيشواز مصفا رفته تا او را به ديدار شيخ ببرد تا آنجا دورهمي گل بگويند و گل بشنوند. چه بسا پدر من هم آشنايي بدهد و در محضر شيخ از «گزارش مرگ» پسرش گزارش بدهد و اهل بهشت از اين گناهكار روسياه ذكر خيري به ميان آورند. خيليها معتقدند كه بهشت با حور خوش است. با شراب طهور هم گفتهاند خوش است كه حتما هست. اما از اين دو خوشتر نشستن پاي صحبت شيريندهنان و نيكمحضران است. چه بهشتي دوستداشتنيتر از اينكه سراير مرفوعه باشد و ميوههاي خوشعطر و جوي ماء معين و رفيقان مصفا و باصفا دور هم بنشينند و از هزار سال ادبيات نكتهچيني كنند و براي هم از عشق و شعر و شور بخوانند. اللهم ارزقنا.