بهار سرلك
از زمان انتشار رمان «پطرزبورگ» يا «پترزبورگ» اثر آندري بيهلي، نويسنده روسي در ايران، نقلقولي از ناباكوف را ميشنويم كه اين رمان را همراه با «اوليس» جيمز جويس، «مسخ» فرانتس كافكا و نيمه اول قصه پريان در «جستوجوي زمان از دست رفته» مارسل پروست از شاهكارهاي منثور قرن بيستم معرفي كرده بود. اما حقيقتش اين است كه اين نقلقول براي معرفي اين اثر كافي نيست. اين اثر سمبوليستي به نوعي از تلاشهاي مدرنيستي جيمز جويس در آيندهاي نزديك خبر ميدهد. سبك سمبوليستي نويسنده و قرار دادن يك شهر در مركز روايت دلايلي است كه ميتوان اين دو اثر را با يكديگر مقايسه كرد. بيهلي در رمان «پطرزبورگ» ارجاعاتي را به گذشته اين شهر و پيريزي آن توسط پطر كبير گنجانده است و همچنين ارجاعاتي به آثار ادبي كه وقايعشان در شهر پطرزبورگ روي ميدهد (بهخصوص «سوار مفرغي» اثر پوشكين) و در مجموع ارجاعاتي به شخصيتها، درونمايهها، فضاها و... آثار ادبي روسيه گنجانده است، بنابراين شايد فكر كنيم «پطرزبورگ» مرهون سنتهاي آثار ادبي بزرگ روسي است. اما حقيقت اين است كه اين رمان با آثار قبل از خود بسيار متفاوت است. نوآوري نويسنده در روايت، اهميتي كه براي زبان قائل است، ترسيم تصاوير حسبرانگيز و ارجاعاتش به آثار ادبي و اساطير، از جمله المانهايي است كه اين اثر را از آثار قبلياش متمايز ميكند.
ماه گذشته و پس از گذشت صدوسه سال، رمان «پطرزبورگ» با ترجمه فرزانه طاهري از زبان انگليسي از سوي نشر مركز منتشر شد و در همان روزها ترجمه افتخار نبوينژاد از اين اثر از زبان فرانسه از سوي نشر ثالث نيز راهي كتابفروشيها شد.
آشنايي طاهري با ادبيات روس به اين اثر از بيهلي محدود نميشود. او پيش از اين، درسگفتارهاي ادبي ناباكف از ادبيات جهان و روسيه را ترجمه و منتشر كرد. در متن پيشرو گفتوگويي را كه با اين مترجم درباره شباهتها و تفاوتهاي «پطرزبورگ» با «اوليس» جويس، اهميت اين رمان در ادبيات روسيه و در دستگاه سياسي آن زمان، مفهوم پدركشي در رمان و شخصيت اصلي رمان داشتهام، ميخوانيد.
رمان پطرزبورگ در ادبيات روسي همان جايگاهي را دارد كه «اوليس» جيمز جويس در ادبيات انگليسيزبان. درباره نقش اين رمان در ادبيات روسيه قرن بيستم توضيح ميدهيد؟
نوآوريها و طبعآزماييهاي نويسنده در اين رمان در نويسندگان روس بعد از خودش تاثير داشت، اما نشان دادن دقيق اين تاثير دشوار است. منتقد و متفكري در سال 1929 نوشت كه ادبيات روسي جديد دهه 1920 بدون آثار اوليه بيهلي قابل تصور نبود. ديگراني مثل مارينا تسوتايوا هم اين را گفتهاند. تاثير او را بر ادبيات روسيه نميتوان انكار كرد. تصور نميتوان كرد كه اگر نبود تاثيرش بر كساني چون ناباكوف و پاسترناك و تسوتايوا و بولگاكف يا متفكري مثل اشكلفسكي، شعر يا نثر قرن بيستم روسيه چه شكلي پيدا ميكرد. اما واقعيت اين است كه تاثير كسي مثل زامياتين بر ادبيات شوروي دهه بيست بسيار محسوستر از بيهلي بوده است. بيهلي هرگز مكتب درست نكرد هرچند نويسندگاني بعدتر، خود را به او چسباندند. مقصود اين نيست كه كارهايش در خودش تمام شدند، اما چون نويسندهاي اهل تجربه كردن و خطر كردن بود، خب، خيليها حاضر نبودند اين خطر را به جان بخرند. جستوجوهايي كه در شيوههاي روايت كرده يا كارهاي زبانياش بالذاته تقليدناپذيرند، هرچند لابد تقليد سطحي شدهاند. يعني كارهايش چنان تنيدهاند به نگاه خاص و ذهن خاص او كه قابل تقليد نيستند. همانطوركه شكست هم خورده، ترديد هم كرده و اينها هم به اندازه توفيقهاي مسلمش هويتش را شكل دادهاند. از مترجمان انگليسي كتاب اگر نقل كنم: «شايد معقول نباشد انتظار اينكه كاش بيهلي ميتوانست تمام تنشها و تضادهاي مجموعه آثاري چنين متنوع و جسورانه را حل و فصل كند. اما دقيقا همين حل و فصل ناشده ماندن ممكن بود به آينده نثر روسي شكل دهد اگر اجازه مييافت بعد از انقلاب به شكل طبيعي رشد كند. نوشتههاي بيهلي نيرويي قدرتمند بودند كه ميتوانستند شايد ادبيات روس را يك بار براي هميشه از گذشته رها كنند. اما رهايي چيزي نبود كه مقامات فرهنگي پس از انقلاب در ذهن داشتند.»
جويس با استفاده از تكنيك جريان سيال ذهن و تكگويي دروني در اوليس تعريف جديدي از رمان ارايه كرد. آيا بيهلي نيز در «پطرزبورگ» سعي دارد با نوآوريهايي مانند تركيب واژهها و ساخت واژهاي جديد و در واقع ابداع در ساخت كلمه از رمانهايي كه پيش از آن نوشته شده بودند فاصله بگيرد؟
در اين رمان بيهلي كاري متفاوت با جويس ميكند. در واقع اتفاق در رمان او در زبان ميافتد، نهچندان با ساختن كلماتي مركب از زبانهاي گوناگون يا پيچيدگيهايي از اين دست كه با رفتار با زبان به گونهاي كه در شعرِ خوب ميشود. نحو را گاه به هم ميريزد و «آواي» واجها برايش معنا دارند.
با اينحال، مقايسه با « اوليس» تقريبا درست است چون نگرش هنرمندانه او به شهر در رمانش شبيه جويس است كه دوبلين را در «اوليس» خلق ميكند. اما فرقشان اين است كه «پطرزبورگ» خيلي بصريتر و حتي جاهايي حسبرانگيزتر از «اوليس» است. البته از لحاظ كنايي بودن و متكي بودن به فضل خواننده به پاي «اوليس» نميرسد. اما قصدش هم اين نبوده. كار ديگري دارد ميكند. وزن گفتوگو در آن بيشتر است، شخصيتهاي متنوع به آن جان بخشيدهاند و چشماندازهاي طبيعي را هم به شكل ملموس توصيف كرده است، هرچند گاه شايد نتوان اصلا اين مناظر را «واقعي» تصور كرد. سيلان ذهن به معناي دقيق كلمه هم در «پطرزبورگ» خيلي كم است. در هرحال، هر دو نويسنده قصد داشتند مرزهاي رماننويسي را جابهجا كنند و جويس با آزمودن پيچيدگي چندلايه و باورنكردني روايت گاه به حد غموض ميرسد. در پطرزبورگ وفور تصاوير را ميبينيم كه در نگاه اول نسبتا صريحند و سرراست، اما در واقعيت غني و چندبعدياند. بازنمايي در آن كمي صريحتر است، شايد بتوان به هنر بصري تشبيهش كرد. اما « اوليس» انتزاعي و گاه پازلوار است. گفتهاند اگر «اوليس» «اديسه» مدرنيستي است، پطرزبورگ «اديپ شهريار» سمبليستي است.
نخستينبار اين رمان در سال ۱۹۱۶ منتشر شد اما شش سال بعد نويسنده اثر تصميم گرفت آن را با تغييرات و حذفيات بسيار كه به ۱۵۰ صفحه ميرسد به ناشر بسپرد. آيا پيام كلي نويسنده در متن دوم كتاب نيز مورد ملاحظهاش قرار گرفت و دستخوش تغيير شد؟
البته اين كتاب «پيام» ندارد. اتفاقي كه در رمان ميافتد در زبان ميافتد نه در «ماجرا» يا «پيرنگ» آن. بيهلي از آنها بود كه هر بار دستش به كارش ميرسيد، آن را تغيير ميداد. در برلين هم كلي از كار را حذف كرد و شايد دو سه جا بيشتر عبارتي اضافه نكرد كه در خود رمان در جاي خود متذكر شدهام. حذف و كوتاه كردن كتاب محاسن و معايبي داشته كه در مقدمهام بر رمان توضيح دادهام. بحث هم بر سر مزيت هركدام بسيار است.
همعصران آندري بيهلي در دو دهه اول قرن بيستم اگر آثاري در حمايت انقلاب و حزب كمونيست منتشر نميكردند، با مشكل مواجه ميشدند. براي مثال ماكسيم گوركي با وجود حمايتش از انقلاب روسيه مجبور به تبعيد خودخواسته شد. رمان «پطرزبورگ» از لحاظ سياسي تا چه حد به تفكرات انقلاب لنينيستي نزديك است؟ و آيا در مجموع از اهميت سياسي در روسيه وقت برخوردار بود يا خير؟
در مورد گوركي البته تا سالها بسيار عزت و احترام داشت و در عين حال سعي ميكرد شفاعت «مغضوبين» را نزد بزرگان بكند. وضع بيهلي فرق ميكرد. جنس او به گونهاي ديگر بود، در سرشتش نبود در عرصه عمل موضع بگيرد يا بخواهد به ايدئولوژياي «بگرود.» او در سرزمين خودش سير ميكرد كه سرشار از ديدگاههاي گاه متناقض بود و چون عملا در ميدان نبود، ميشد كاري به كارش نداشته باشند. خوب، خيلي از نويسندههاي بزرگ بودهاند كه شتابزده كنارشان ميگذارند و خيلي ميگذرد تا دوباره زندهشان كنند اما وضع او به دليل شيوههاي خاص توسعه ادبيات شوروي پيچيدهتر شد، آخرين جلد خاطراتش بعد از مرگش منتشر شد، همينطوركتاب بررسي گوگول او. در سال 1937 هم يك جلد «ميراث ادبي» منتشر شد كه به سمبليزم روس اختصاص داشت و او هم با الكساندر بلوك در آن بود. بعد از آن يك جلد كوچك شعر در سال 1940 درآمد، در مقطع عجيب فوران ليبراليزم نسبي كه آثار كساني كه پيشتر سركوب شده بودند مثل آخماتوا اجازه انتشار يافت. در اوج رئاليزم سوسياليستي تا آخر عمر استالين ديگر نام بيهلي در سكوت فرو رفت. تمام آثارش ممنوع شد. بعد باز از تاريكي درآمد همراه با برخي از بهترين نويسندگان قرن بيستم روسيه. البته تازه سال 1966 بود كه اثري از او تجديد چاپ شد، گزيده اشعار و رمان پطرزبورگ بين سال 1935 تا 1978 در روسيه منتشر نشد. از سال 1980 فقط همين اثر او تجديد چاپ شد تا دهههاي اخير كه طبعا وضع تغيير كرده.
نقش شهر پطرزبورگ در اين رمان آنقدر پررنگ است كه ميتوان آن را يكي از شخصيتهاي اصلي رمان به حساب آورد. پطرزبورگي كه بيهلي به تصوير ميكشد تا چه اندازه با پطرزبورگي كه پوشكين، گوگول و داستايوسكي توصيف ميكنند، شباهت دارد؟
دقيقا شخصيت اصلي است. اصلا مقولهاي به نام «متن پطرزبورگي» داريم كه در قرن نوزدهم در ادبيات روس شكل گرفت و سايه به سايه شهر واقعي از آن وقت تا حالا ادامه داشته. نحوه رفتار هر نويسنده با آن هم دچار تحول شده. از منظومه «سوار مفرغي» پوشكين كه مشهورترين يادمان شهر را برجسته ميكند و رمان «بيبي پيك» و پطرزبورگ شوم گوگول و حكايتهايش [«پالتو» و «دماغ» و «شنل»] تا «جنايت و مكافات» داستايفسكي همگي نقشه شهر را با راه رفتن و دويدن و سواري در خيابانهاي پطرزبورگ برايمان ترسيم ميكنند. فضاي شهري در اين متون اولش در مركز اشرافنشين شهر است و كمكم در قرن نوزدهم به حواشي ميرود، در «جنايت و مكافات» فقط در محلات پيراموني و از جمله جزاير است نه در مناطق كلاسيك شهر. بيهلي با ديد مدرنيستي متن پطرزبورگ را مينويسد و آن را گسترش ميدهد، تا به حدي متحولش ميكند كه سابقه نداشته: رمان او اوج «متن پطرزبورگي» پيش از انقلاب در ادبيات روسي است و او لفظ «سنت» را كه قداست به پطر ميبخشد از نام شهر حذف ميكند. سنت پطرزبورگ شهر غريبي است البته، به لحاظ اقليمي و تاريخ. حتي تغييرات نامش هم سرنوشتش را نشان ميدهد؛ از شكل آلماني به روسي و بعد هم كه پطر جاي به لنين ميدهد. مهد انقلاب هم بوده. بدبياري زياد داشته، از جمله نهصد روز محاصره و يخبندان و گرسنگي در جنگ جهاني دوم. خوب، تفاوت بيهلي در رفتار با شهر در رمانش با اسلافش، در عين مشابهتهايش با آنها، در اين است كه شهر ديگر انگار تمام خصوصيات مادي خود را از دست ميدهد، همان اول تكليف را معلوم ميكند، يك نقطه است روي نقشه كه البته كتابهاي چاپشده از آن فوج فوج بيرون ميآيند. يعني شهر و رمان به هم گره ميخورند. بيهلي بر اين ادعاي مرد زير زمين داستايفسكي درباره پايتخت شمالي صحه ميگذارد كه «انتزاعيترين و پيشانديشيدهترين شهر در كل دنياست». دقيقا همين سرشت عقلاني اين شهر است، همينكه از ابتدا با نقشه ساخته و بنا شده، در رمان معضلي ميشود. بيهلي از اسلافش هم البته وام ميگيرد كه اين شهر امپراتورنشين را شبحگون و آخرالزماني ميديدند كه در آن مجسمهها جان ميگيرند تا ساكنان را مقهور كنند، شيطان چراغهاي گازي خيابان را در نيفسكي پروسپكت روشن ميكند و جوان فقير راديكالي پيرزني طماع را ميكشد. اما شهر او از اساس بازي دماغي راوي است. در ذهن اوست هرچند ظاهرا وجود بيروني دارد و مظاهر مدرنيته مثل برق و اتومبيل هم به آن اضافه شدهاند و جوشش انقلاب زير پوست شهر احساس ميشود. اما از اساس با بقيه فرق ميكند. صحتش مدام مورد ترديد است اگرچه جزييات بيروني را ذكر ميكند. جغرافيايش فقط در ضمير هشيار نويسنده است. حركت را اگر دنبال كنيم ميبينيم كه يا شخصيتها دارند دور ميزنند يا محال است از مسيري كه بيهلي ميگويد به مقصد برسند. ساختمانها و خانهها هم همينطور. اين شهر بيرون رمان وجود خارجي ندارد. اصلا نقطهاي رياضي است و جايي گفته ميشود كه در بعد چهارم قرار دارد. گفتم كه، از همان اول وجودش موهوم است. مينمايد كه هست. شباهت شبحوار به شهري دارد كه ممكن است ناپديد شود. نقطهاي در مكان و زمان است كه در آن جهانهاي همزيست در بازياي بس پيچيده باهم تصادم ميكنند، همديگر را قطع ميكنند و در هم نفوذ ميكنند و اقليم جهان محسوس كه اقليم درونمايه پطرزبورگ در ادبيات بر آن نهشته شده با اقليم جهانهاي ديگر يكي ميشود و البته كيفيت غيرروسي و اروپايي شهر به او كمك ميكند بار ديگر مساله نقش روسيه به عنوان نماد شرق و غرب را بيان كند.
پيكره سواره پطر كبير هم كه پوشكين و داستايفسكي در مضمون پطرزبورگ تثبيت كرده بودند در بيهلي خيلي پيچيدهتر ميشود. حتي رود هم سبزگون و شر است و بيماريآفرين و در حال مرگ، چون رود جهان مردگان كه آبش زهرناك است و نماد سلطه پطر كبير ميشود كه گويي با اهريمن و كرونوس و تيتان [به دليل غولآسا بودن هيكل پطر) با هادس، پسر كرونوس و سرانجام با دجال انگار يكي شده است.
داستان رمان بر محور پدركشي ميچرخد. نويسنده اشارات و ارجاعاتي را به نمايشنامه «هملت» در اثر گنجانده است. از اين لحاظ چقدر با آثاري كه داستانشان حول محور پدركشي ميچرخند، مانند «هملت» و «برادران كارامازوف»، قابل قياس است؟
البته در «هملت» عموست كه كشته ميشود. بيهلي شايد اولين نويسنده باشد كه از ايده پدركشي به عنوان مظهر انتزاعي آزادي استفاده ميكند. البته، در هر دو مساله شقاق نسلي است، اما در «پطرزبورگ» شباهت هم بين پدر و پسر فراوان است، گاه تلويحا و گاه صراحتا اين را ميبينيم. پس اديپي محض نيست، توارث در آن نقشي بسيار مهم دارد. گرچه ظاهرا با دوگانه ديونيزوسي/ آپولوني، محافظهكاري و ارتجاع و نظم در برابر انقلابيگري و بينظمي (زاده آموزههاي نيچه) روبهروييم؛ تقابلي كه حتي در نشان خاندان آبلئوخف هم نمايان است، اما گاه اين دو در هم ميروند، يعني تقابلي ثابت و راكد نيست، در هر كدام ميتوان نشاني از ديگري جست و البته نشان تمامي بشريت را، زيرا در اول رمان در تقليدي هجوآميز از رمانهاي قرن نوزدهمي روسيه تبارنامه سناتور را ميخوانيم و نسبش كه به حضرت آدم ابوالبشر ميرسد.
و ديگر اينكه اين رابطه در متن ناآراميهاي روسيه و ترورها و آشوبهاي حول و حوش انقلاب سال 1905 نهاده شده، پس اين پدركشي رنگ ترور سياسي هم به خود ميگيرد. يعني چون پدر بوروكرات عاليمقامي در دستگاه تزار است، اين پدركشي آميزهاي است از كشتن پدر سياسي و پدر زيستشناختي. خود انقلابي كه هوهويش را در رمان ميشنويم، پدركشي از جنس ديگر است، مردم هم مثل پسر كه گويي ميخواهد ارزشهاي گذشته را انكار كند، بر تزار شوريدهاند يا بر پطركبير كه مردم لقب پدر كهتر به او داده بودند (چون پدر مهتر حضرت مسيح بود) و ميخواهند نظام پدرسالارانه و استبدادي تزاري را از پيش پا بردارند. پس پدركشي مظهر رهايي هم هست. براي بيهلي پطرزبورگ مركز نمادين مبارزه مدام نسلها بود كه جرقهاش را اصلاحات پطركبير زد؛ اين نبرد در انقلاب 1905 به اوجش رسيد. دودكينِ انقلابي هم البته چنين است اما عملا هم «پدر حزبي» خود را ميكشد.
در مورد پدركشي در نمايشنامه «هملت» بايد اين توضيح را بدهم كه فرويد در تحليل نمايشنامه شكسپير گفته بود تعلل هملت در كشتن و انتقام گرفتن از عمويش كلاديوس از همسانپندارياش با او (identification) نشات ميگرفت و باور داشت كلاديوس عملي را مرتكب شده كه خودش ميل به انجامش را داشت؛ يعني پدرش را بكشد تا خودش مورد توجه مادرش قرار بگيرد.
مقصودم عمل پدركشي بود. در بسياري از مواقع parricide با patricideاشتباه ميشود كه اولي خويشاوندكشي است.
مفهوم پدركشي در اين رمان تا چه اندازه ميتواند به لحاظ نمادين فضاي اجتماعي پساانقلاب روسيه را نمايش بدهد؟ آيا ميتوان آن را نمادي براي شروع تاريخ روسيه مدرن به حساب آورد؟
گمانم در پاسخ پرسش قبل اشاره كردم. بيهلي البته سالها بعد از انقلاب 1905 اين رمان را نوشت، يازده سال بعد از اين انقلاب اول روسيه رمانش به صورت كتاب منتشر شد. بعد از انقلاب اكتبر هم كه مجبور شد با مقدمهاي عذرخواهانه كه ديگري نوشته بود در شوروي تجديد چاپش كند و سانسور و شايد هم تغييراتي مختصر كه خود داد و در پيوستهاي رمان شرحش به تفصيل آمده است. فضاي رمان «پطرزبورگ» فضاي انقلاب است، بركندن و گسستن از گذشته. حتي نابودكردن فرهنگ. بيهلي پساانقلاب را تا حدي ديد. حتي وقتي ملت شوروي انگار «پدر» ديگري به هيئت استالين يافتند. پس انگار اگر نميمرد و ميتوانست در آزادي بنويسد اين مضمون پدركشي را لاجرم دوباره در رماني ديگر ميگنجاند. هر چه نباشد، پدر در بخش اعظم اسطوره و واقعيت و تاريخانگار سر راه رشد و باليدن نسل بعد، يا پيشرفت و پا گذاشتن به عصري نو ميايستد.
نوآوريها و طبعآزماييهاي بيهلي در اين رمان در نويسندگان روس بعد از خودش تاثير داشت، اما نشان دادن دقيق اين تاثير دشوار است. منتقد و متفكري در سال 1929 نوشت كه ادبيات روسي جديد دهه 1920 بدون آثار اوليه بيهلي قابل تصور نبود.