نظم متكثر بينالمللي
اين يكي از دلايلي بود كه چرا او (لويي) دوست داشت به وزيرانش در بالاترين حد اين سرزمين حتي بر شاهزادگاني كه از وراثت خوني به آن مقام دست يافتهاند، اقتدار بدهد.» لويي در سال 1680 با اعطاي لقب «كبير» در كنار لقب خود اعطا كردهيي كه پيش از اين داده بود، طبيعت حاكميت فراگيرش را نمادين كرد. در سال 1682، قلمروهاي امريكاي شمالي متعلق به فرانسه، «لوييزيانا» نام نهاده شد. در همان سال دربار لويي به ورساي نقل مكان كرد، جايي كه پادشاه استادانه ميتوانست جزييات دقيق يك «صحنه سلطنتي» به ارث رسيده را نظاره كند و بالاتر از همه اينها، برتري خودش را به رخ بكشاند. حال فرانسه با يك پادشاهي متحد كه از تاخت و تاز جنگ دروني در امان بوده، يك بروكراسي ماهر و ارتشي كه برتر از ارتش دولتهاي همسايه است در اختيار دارد، ميتوانست در موقعيتي باشد كه بر اروپا تسلط يابد. حكومت لويي مصمم بود كه خودش را وارد يكسري از جنگهاي پي در پي كند. در انتها همانطور كه مختص طالبان هژموني اروپا بود، هر فاتح جديدي مقاومتي از ائتلاف مخالفان ملتها را به وجود ميآورد. در وهله اول، ژنرالهاي لويي در هر كجا نبرد را ميبردند؛ در نهايت، آنها يا شكست ميخوردند يا آنكه از پيشروي باز ميماندند؛ كه اين اتفاقات عمدتا در دهه اول قرن هيجدهم و توسط جان چرچيل كه بعدا دوك مالبورو شد و جد بزرگ نخست وزير بزرگ وينستون چرچيل بود صورت ميگرفت. لژيون لويي نتوانست بر همبستگي و استحكام پايهيي سيستم وستفاليا غلبه كند. دهها سال بعد از درگذشت ريشيليو، نشانه موثر يك دولت متمركز و مستحكم اين بود كه بهدنبال يك سياست خارجي سكولار و اداره متمركزي باشند كه به پيروان اين سياست اينگونه القا كند كه براي ضد تعادل قدرت فرانسه متحد شوند. انگلستان، هلند و استراليا ائتلاف بزرگ را شكل دادند كه بعدا به اين ائتلاف اسپانيا، پروس، دانمارك و شاهزاده نشينان آلماني پيوستند. مخالفت با لويي به ذات، ايدئولوژيك يا ديني نبود: فرانسه زبان ديپلماسي باقي ماند و فرهنگ بالاي آن در بسياري از نقاط اروپا تاثيرگذار بود؛ دو دستگي كاتوليك – پروتستان هم در كمپ متحدان ايجاد شد. در عوض، در سيستم وستفاليا حفظ تكثرگرايي در نظم اروپا ذاتي و غيرقابل منفك شده بود. صفت مميزه آن هم در اسمي كه ناظران معاصر به آن داده بودند تعريف شده بود: اعتدال بزرگ. لويي با نام شكوهمندي فرانسه بهدنبال آنچه هژموني به حساب ميآمد بود. او توسط اروپايي شكست خورد كه در تفاوت بهدنبال نظم بود. اروپا در نيمه اول قرن هيجدهم با درخواست مهار فرانسه روبهرو بود؛ نيمه دوم هم با تلاش پروس براي پيدا كردن جاي خود در ميان قدرتهاي اصلي شكل گرفت. در جايي كه لويي براي ترجمان قدرت به هژموني ميجنگيد، فردريك دوم هم براي تبديل ضعفهاي پنهان به وضعيت قدرت بزرگ جنگ ميكرد. پروس كه در دشتهاي شمالي آلمان واقع بود، ديسيپلين و خدمات عمومي را براي جمعيت بزرگتر ترويج ميداد و جزو كشورهايي قرار گرفته بود كه بهدنبال آن بود تا منابع بيشتري را وقف مردمان خود كند. آن كشور به دو منطقه نامتقارن تقسيم شده بود و محتاطانه به سمت اتريش، سوئد، روسيه و لهستان نفوذ ميكرد. پروس نسبتا كم جمعيت بود اما قوت آن در نظمي بود كه با آن توانسته بود منابع محدود خود را بهطور منظم [توزيع] كند. بزرگترين دارايي آن تفكر مدني، بروكراسي كارآمد و ارتشي كه به خوبي آموزش ديده بود. در سال 1740 كه فردريك دوم بر تخت سلطنت جلوس كرد به نظرش آمد كه ماموريت بزرگ تاريخي به او تفويض شده است. موقعي كه وليعهد بود آنقدر ديسيپلين سختي بر او گرفته بودند كه تلاش كرد همراه رفيقش، هانس هرمان فون كاته، به انگلستان فرار كند. آنها دستگير شدند. پادشاه دستور داد كه سر كاته در جلوي چشمان فردريك قطع و خود او هم به دادگاه نظامي كه رياست آن بر عهده پدرش بود اعزام شود. پدر با 178 سوال پسرش را بازجويي كرد و فردريك آنچنان استادانه جواب داد كه دوباره در موقعيتش تثبيت شد. فقط كسب حس تكليف وظيفه از پدر و بسط تمايل انسان گريزي نسبت به پيروانش باعث شد كه از اين تجربه سوزناك زنده بماند. فردريك اقتدار شخصياش را مطلق ميديد اما سياست خود را طبق اصل منافع ملي كه ريشيليو حدود يك قرن پيش طرح كرده بود بهطور انعطافناپذير محدود كرده بود. عقيده او اين بود كه «قواعد برده منابعشان هستند اما منفعت دولت قانون [ قواعد ] است و لذا از اين قانون نميتوان تخطي كرد.» او فردي شجاع و فرامليتي (فردريك فرانسه را حرف ميزد و مينوشت و حتي در زمان لشكركشي يكي از اشعار پر از احساس فرانسوي را ميخواند) و تجسم عصر جديد روشنفكري بود كه استبدادگرايي نيخكواه بر او حاكم بود كه اثرگذارياش آن را مشروع ميكرد نه ايدئولوژي. فردريك به اين جمعبندي رسيده بود كه لازمه به دست آوردن موقعيت قدرتمند بزرگ، به دست آوردن قلمرو براي پروس و در نتيجه توسعه اراضي است. براي اين كار هيچ توجيه اخلاقي يا سياسي ديگر نياز نبود. تمام توجيه فردريك براي غصب استان ثروتمند سيلسياي اتريش در سال 1740 اين بود، «برتري نيروهاي ما، ميزان چالاكي كه ميتوانيم آنها را به حركت درآوريم و در يك كلمه امتياز واضحي كه بر همسايگانمان داريم.» فردريك با همتراز دانستن خودش با فرانسه، با استان سيلسيا به صورت يك [حق] ژئوپلتيك برخورد كرد نه حقوقي يا اخلاقي و آن را طبق قرارداد سال 1742 به عنوان قلمرو پروس نگه داشت و به اينترتيب قلمرو و جمعيت پروس را تقريبا دو برابر كرد. در اين فرآيند، فردريك جنگ را دوباره به سيستم اروپا كه از سال 1713 در صلح به سرمي برد و با معاهده «اوترخت» به جاهطلبيهاي لويي چهاردهم پايان داده بود، برگرداند. چالشي كه در مقابل توازن تثبيت شده قوا ايجاد شده بود باعث شد كه سيستم وستفاليا شروع به كار كند. بهايي كه براي ورود عضو جديد پرداخت شد تقريبا نظم اروپايي را به يك نبرد هفتسالهيي كه تقريبا بدبختي به بار آورد تبديل كرد. حالا دوباره ائتلاف معكوس شده بود، متحدان قبلي فردريك بدنبال لغو عملياتش بودند و رقيبانش سعي ميكردند تا در جهت اهداف خودشان نيروي جنگنده با ديسپلين پروس را مهار كنند. روسيه، سرزمين دورافتاده و اسرارآميز، براي نخستين بار وارد مسابقه توازن قواي اروپا شد. فردريك درحالي كه در نبرد با ارتش روسيه بر لبه شكست قرار داشت با مرگ ناگهاني اليزابت، ملكه روسيه، نجات پيدا كرد. سزار جديد كه مدتهاي مديد ستايشگر فردريك بود، از جنگ عقب كشيد. (هيتلر كه در آوريل سال 1945 در محاصره برلين قرار داشت با مرگ فرانكلين روزولت، رييسجمهوري ايالات متحده، منتظر چنين رويداد مشابهي كه به اصطلاح معجزه خانه برندنبورگ ناميده ميشود و داستان آن را ژوزف گوبلز براي هيتلر بلند بلند ميخواند، بود.)