• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4528 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۴ آذر

روز پنجاه و پنجم

شرمين نادري

بوي غريبي توي شهر مي‌چرخد، دماغ من هر لحظه چيزي مي‌خواندش؛ يك‌بار بوي دارچين سوخته، يك‌بار بوي بادام تلخ، يك‌بار بوي خانه عمو جان آن هم بعد از رفتن همه اهالي خانه‌شان به خارج، آن وقتي‌كه چيزي توي خانه گنديده بود، بعد هم بوي بچه گربه مرده توي انباري يا بوي باروت بعد از آن آخرين باري كه با موشك يكي از خانه‌هاي روبروي خانه ما را زدند. بو مي‌كنم و مي‌چرخم، مثل گربه‌اي كه به دنبال شكار مي‌گردد، همه شهر را مي‌چرخم، از شمال به جنوب مي‌روم و از شرق به سمت غرب و در ايستگاه راه‌آهن از خفگي نفسم مي‌رود، چيزي توي اين شهر است كه مثل دود تعقيب‌مان مي‌كند و همزمان بوي سوختگي و دل‌مردگي مي‌دهد، اين را روي يكي از صفحات مجازي مي‌نويسم و يادم مي‌افتد به بوي دارچين سوخته، به بوي عطر دارچين مرده‌اي كه از شيريني‌پزي انتهاي مغازه سر كوچه مي‌آمد. يادم هست كارگرهاي آن شيريني‌پزي، همه با لباس‌هاي سفيد اما كثيف و روغني، ته كوچه سيگار مي‌كشيدند و بوي نا و دارچين سوخته مي‌دادند. مادر گفته بود از جلوي مغازه رد نشوم، اما يك‌بار كه از مدرسه برمي‌گشتم به مغازه‌اي كه شيشه‌هاي تيره داشت، سرك كشيدم و قابلمه گنده‌اي ديدم سراجاقي روشن كه تويش زولبياي زشت سوخته مي‌پختند، همان روز براي هميشه از زولبيا متنفر شدم، از آن سياهي توي روغن و آن بوي شيرين سوختگي و آن سياهي روي لباس‌ها و آن تيرگي پشت پنجره‌ها. بعد دارم راه مي‌روم سر خيابان فلسطين بر خيابان انقلاب كه مي‌شنوم كسي مي‌گويد اينجا شيريني‌فروشي بود؟ لابد شيريني رضا را مي‌گويد، برمي‌گردم و به جاي خالي‌اش نگاه مي‌كنم و مي‌گويم بود و بعد برمي‌گردم و به جاي خالي آدمي كه سوال كرده و رفته نگاه مي‌كنم. انگار همه‌چيز به جز بوي تلخ تهران را خيال كرده‌ام؛ حتي صداي چرخ و فلكي‌ها را و بوي تند بادام تلخ سوخته را كه نمي‌دانم اصلا چرا سوخته بود و از كجا يادم مانده و طعم آب‌نبات‌هاي مانده خانه مادربزرگ را كه مال صدسال پيش بودند و مزه شيريني‌هاي خشك خانه خاله خانمي را كه هيچ‌وقت مهمان نداشت و بوي سياهي و تلخي دل بعضي آدم‌ها كه بوي‌شان به طعم باران و صداي باران و رنگ باران هم پاك نمي‌شود. باران مي‌آيد؟ اين را باز زني پرسيده، برمي‌گردم و نگاهش مي‌كنم و گم مي‌شوم، لابد او هم در ستوني در روزنامه‌اي ديگر مي‌نويسد همه‌چيز به جز بوي تلخ تهران را خيال كرده‌ام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون