• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4586 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۲۶ بهمن

نگاهي به داستان «استخر» نوشته فرهاد كشوري

نويسنده مردمي

امين فقيري

 نمي‌دانم براي اولين‌بار داستان «استخر» را در كدام جنگ ادبي خواندم. خواستم از خودش بپرسم جواب نداد. در مورد دوستانم هيچگاه فكر بد نمي‌كنم. بعد به خودم گفتم چه فرق دارد كه كجا چاپ شده است. مهم اين است كه چطور يك نفر توانسته جوري، به‌گونه‌اي بنويسد كه تا هم‌اكنون مغز و قلبت را در اختيار بگيرد. هر كار كني نتواني مظلوميت بچه را از بر و دوشت ‌برداري.

داستان استخر به سادگي آب است. اما آبي كه خنك نمي‌كند بلكه بدن را پر از تاول مي‌كند. داستاني كه بُرهه‌اي از تاريخ مملكت‌مان را نشان مي‌دهد. چرا اين داستان اين‌قدر دردآلود موثر است چون هواي سنگين استعمار و استثمار همانند بختك روي آن افتاده است. چون پدر دست به كاري آگاهانه مي‌زند كه تا آخر عمر خودش را نمي‌بخشد. چون پسر در موقعيتي قرار مي‌گيرد ناباور. او نمي‌داند كه چرا نبايد در استخري كه همه‌چيزش اينجايي است شنا كند. التماس مي‌كند چون گرماي طاقت‌فرسا نيز مشكل ديگري از نماد ظلم و بدبختي است.

«اميد علي گفت: لعنت بر شيطون، صد دفعه گفتم نيا اينجا».

به رديف موردهاي روبرويش نگاه كرد و گفت: «اگر نونم را نبريدي آخرش...»

پدر اين حرف را با باوري عجيب مي‌زند. در استخر استعمار شنا مي‌كند. استخري كه آبش بايد دو، سه روزي يك بار عوض شود اما در اين استخر جايي براي فرزند نيست و او براي شنا مجبور به استفاده از جوي‌هاي پر از لجن است مگر اينكه گاهي به صورت پنهاني كار و زندگي پدر را به خطر بيندازد. بدين خاطر سفارش روي سفارش كه آبي كه همانند اشك چشم است كثيف نشود. باز هم دلواپسي خود را به رخ فرزندش مي‌كشد «تو آخر مي‌خواهي نانم را ببري» اجازه مي‌دهد.

«چه مي‌كند اين بچه... سير نشده از آب؟»

چرا پسر از آبي‌ كه خنكا را به جانش مي‌ريزد احساس سيري كند. مي‌رود، مي‌آيد، غوطه مي‌خورد، نشاط را در موج موج آب مي‌پراكند.

مسترلينك با لباس به طرف استخر مي‌آمد.

گفت: «گفتم نونم را مي‌بري، گفتم!»

مجيد چهره مضطرب پدرش را كه ديد پرسيد، چه شده؟»

«برو زير آب!»

فاجعه و تلخكامي از اينجا شروع مي‌شود. پدر چوب دوسر را روي شانه‌اش گذاشته فشار مي‌دهد تا پسرش از ديد مسترلينك پنهان بماند. پسر دارد خفه مي‌شود اما پدر نانش ، قوت لايموتش بريده مي‌شود.

وقتي مسترلينك محوطه را ترك مي‌كند پدر لاشه نيمه‌مرده پسرش را بيرون مي‌كشد. هرچه را كه مي‌داند انجام مي‌دهد تا پسر به حالت عادي بازگردد. اما پسر ناباورانه و مات به آنچه بر سرش رفته است مي‌انديشد. جواب محبت‌هاي پدر را نمي‌دهد. انگار كه پدر وجود ندارد و اين‌گونه داستان با تلخي تمام به پايان مي‌رسد. ما همان پسريم! همان پدريم كه فقر از درون پوك و پوچ‌مان كرده است. ما تاريخ حسرت و آرزوهاي سركوفته هستيم.

 

من كشوري را اين‌طور شناختم و نسبت به او ارادت پيدا كردم. او داستان‌هاي بسيار خوبي دارد كه از لحاظ ساختاري و تكنيك از داستان «استخر» سرترند. اما براي من استخر جايگاه ويژه خاصي دارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون