به بهانه اجراي نمايش «زخم معده» در عمارت نوفللوشاتو
در باب توهم و تسلسل زخمهاي درون
محمدحسن خدايي
همهچيز در اجراي نمايش «زخم معده» بدل به امري ذهني و اغلب غيرقابل اطمينان شده. روايتي معطوف به سوبژكتيويته مردي كه گرفتار توهم و شيزوفرني است و باور دارد كه از ديگران متمايز است. يكي از ميليونها مردماني كه روزگاري اعتباري داشتهاند و اين روزها بدل به مطروداني شدهاند كه در انزوا، خيال ميبافند و گرفتار نوعي ستروني متوهمانهاند. مرد جوان اين روزها در يك كشتارگاه صنعتي مشغول سر بريدن گاوهاست و پزشكان باور دارند دردي كه در قسمت شكم احساس ميكند زخم معده است او اما با نفي بيماري ادعا دارد كه باردار است. چراكه فرد متمايزي چون او نميتواند به امر مبتذلي چون زخم معده دچار شده باشد. يك ادا و اطوار اسنوبيستي كه تلاش دارد حتي از بيماري براي خود، سرمايهاي نمادين كسب كند. سجاد دستيار در مقام نويسنده و كارگردان، لحن سرخوشانهاي را به كار گرفته كه يادآور لفاظيهاي بيپايان شخصيتهاي ابزورد است. طردشدگاني كه در اوج نظريهبافي و ژستهاي اسنوبيستي، گفتار جفنگ توليد كرده و كلمات را از معنا تهي ميكنند.
ارجاعاتي كه اجرا به فيلم «بچه رزماري» دارد، نوعي اداي دين به فضاسازي هولناك پولانسكي است. نقاشي اكسپرسيونيستي انتهاي صحنه كه زن و مردي را به همراه بچههايشان نشان ميدهد، ميل سركوبشده خانواده در داشتن فرزند را عيان ميكند. مرد جوان در نقش شوهر، اين ميل سركوبشده را از طريق نفي بيماري زخم معده و باور داشتن به بارداري انكار متعين ميكند. گفتار پزشكي نفي شده و انواع و اقسام قرصهاي تجويزي كنار گذاشته ميشود. حتي مستندات پزشكي، خدشهاي بر اين باورمندي وارد نميكند و اين سوبژكتيويته مرد جوان است كه فرمان ميراند. فيالمثل در همان ابتدا، زن سفيدپوش با اشاره به عكس راديولوژي و با عقلانيتي سرد، گفتار پزشكي را تاكيد ميكند، در مقابل مرد جوان با شوخطبعي مخالفت خويش را بيان ميكند. زخم معده بدل به استعارهاي ميشود از مقاومت يك بدن مطرود در مقابل صنعت غذايي. مرد جوان بيماري را با نوعي از جادررفتگي و اينهماني، تبديل به امر استعلايي كرده و به دنيا آمدن فرزندي را انتظار ميكشد. اجرا مابين واقعگرايي و ذهنيتباوري اكسپرسيونيستي در نوسان است. در ابتدا زن و مرد نمايش، ماسك گاو بر سر گذاشته و فضايي وهمناك را نويد ميدهند. در ادامه اين ذهنيت شيزوفرن مرد جوان است كه امور را به پيش ميبرد. حتي چكمههاي سفيدي كه بازيگران به پا كرده و اشارهاي است به كشتارگاهي كه مرد در آن مشغول كار است، تسري يافتن زيست-جهان مرد جوان است به شخصيتهاي ديگر. از اين باب اجرا بر اين نكته تاكيد دارد كه چگونه چشمانداز يك انسان شيزوفرن ميتواند هژمونيك شده و بر همهچيز و همهكس تاثيرگذارد. اين قضيه را حتي در انتهاي نمايش ميتوان رصد كرد كه پس از كشمكشي طولاني مابين زن و شوهر جوان، زن سفيدپوش ظاهر شده و با سري زخمي و خونآلود، مرگ خود را به دست مرد جوان اعلام كرده و كنار زن و شوهر دراز ميكشد تا سرنوشت هر سه نفر تقريبا به يك شكل رقم بخورد.