سيماي آرماني و ابدي مستبد
مرتضي ميرحسيني
يكي از دورههاي فاجعهبار تاريخ ما كه كمتر از آن صحبت ميشود دوره هجوم تيمور لنگ و تاختوتاز سپاهيان اوست. ميان تيمور و چنگيز يكونيم قرن فاصله بود كه آن را «از فاجعه تا فاجعه» خواندند. تيمور در شهر كوچكي حوالي سمرقند متولد شد و تقريبا همه زندگي او، از جواني به بعد در جنگ و لشكركشي گذشت. همان اوايل جواني در زدوخوردي ـ يا به قول ابنعربشاه مورخ عرب «هنگام دزديدن گوسفندي» ـ زخمي شد و پاي راستش به شدت آسيب ديد. از آن پس ميلنگيد و اين لنگي، نقص و لقبي شد كه با او ماند. حداقل 9 زن داشت و در دورههاي مختلف زندگياش با زنان ديگري هم روابطي داشت، اما به اعتبار ازدواج با شاهدختي مغول، او را گوركان خواندند كه در زبان مغولي به معني داماد بود. اين لقب نيز براي او و بعد از او براي فرزندانش باقي ماند. شرح جنگها و لشكركشيهاي او طولاني است و در چند جمله خلاصه نميشود. همين قدر ميتوان گفت كه شهرهاي زيادي را ويران كرد، چند خاندان معتبر را برانداخت و هزاران انسان را به خاك و خون كشيد. در فتح هرات، براي ايجاد رعب و هراس، از سرهاي بريده كشتههاي جنگ، منارهاي برپا كرد؛ ستون بلندي كه در آن «يك رديف جمجمه انساني در بين دو رديف گل و خاك واقع ميشد.» بعدها اين كار را در چند شهر ديگر، از جمله اصفهان تكرار كرد. پيشاپيش سپاهيانش از خوارزم و بخارا گرفته تا آمل و اصفهان و مسكو و دمشق و آنكارا و دهلي را زير پا گذاشت و هرجا كه رفت، مرگ و ويراني را هم با خود به همراه برد. به نوشته زرينكوب: «جنگجوي نستوه كه در پايان اينهمه كشتار و ويراني به تختگاه خود بازميگشت، ظاهرا هيچگونه ناراحتي وجدان نداشت؛ گويي تمام اين تاختوتازهاي خونين را براي خود نوعي رسالت، نوعي ماموريت الهي تلقي ميكرد كه براي او مايه لذت و موجب رضايتخاطر بود!» از شرق سيحون تا مرزهاي مصر در قلمرو قدرت او جاي ميگرفت و ايران فقط بخشي از فتوحات او بود، اما همين فرمانرواي به ظاهر بيمنازع، زماني كه با ايلدرم بايزيد عثماني نامهنگاري ميكرد از اهانت و فحاشي ابايي نداشت. به حكم خودبيني و خودشيفتگي ناشي از قدرت، فقط خودش را به رسميت ميشناخت و ديگران را دزد و راهزن ميديد. «مثل اكثر مستبدان عالم كمتر كسي را دوست و قابل اعتماد ميشمرد اما بيشتر مردم را به چشم دشمني و سوءظن ميديد.» چون در توهم هماوردي با چنگيز سير ميكرد هميشه به فتح چين ميانديشيد. سرانجام در هفتادويك سالگي مصمم به اين كار شد. برخي سردارانش با اين لشكركشي مخالف بودند، اما تيمور با لجاجت خاص خود توصيهها و مشاورههاي آنان را ناديده گرفت و نظرش را به همه تحميل كرد. همان روزها بيمارياش شدت گرفت و عادت به شرابخواري هم حالش را وخيمتر كرد. زمستان 783 خورشيدي زمينگير شد و 28 بهمن از پا درآمد. او را در سمرقند، كنار قديسي از خاندان رسولالله دفن كردند. زرينكوب مينويسد كه تيمور «سيماي آرماني و ابدي هر مستبد صاحبقدرتي» است و چنانكه رويه و رفتارش نشان ميدهد به هيچ اصول و قاعدهاي هم پايبند نبود. گاهي به تشيع و گاهي به تسنن علاقه نشان ميداد، اما نه به مسلمانان رحم كرد و نه هندي و مسيحي و ارمني را آسوده گذاشت. ميگويند يك بار در خراسان به ديدار شيخ مجذوبي رفت و آن مرد خدا ـ كه معلوم نيست چه ميديد ـ تكه استخواني به سوي او پرت كرد. گفتهاند كه قرآن را از حفظ ميخواند، اما زندگياش با عياشي در حد افراط و لهو و لعبهاي درباري گره خورده بود. از تربيت ديني و زندگي در جهان متمدن رام نشد و «در سرّ سُويداي قلب، يك ياغي، يك كافر و يك وحشي باقي ماند».