• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4589 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۹ بهمن

با غزاله

غلامرضا امامي

غزاله عليزاده، بانوي داستان‌نويس ما زندگي پرماجرا و سبكي بديع در نوشتن داشت. نخستين‌بار به سال 1355 به كانون پرورش فكري كودكان آمد و همكار ما در سازمان انتشارات كانون شد. در نخستين برخورد شادابي و سرخوشي وي رخ مي‌نمود. شايد كسي نمي‌دانست كه وي چه انديشه‌هاي بلند و چه قصه‌هايي خواندني در دل دارد. غزاله حقوق خوانده بود اما سالياني نيز در پاريس با محافل روشنفكري آن زمان رفت‌وآمد داشت. شايد نگاه وي به جهان از تربيت مادرش كه خود نويسنده‌ و پژوهشگري پرتوان بود نشات مي‌گرفت.

آن زمان صبح‌ها در كانون بودم و عصرها در پي كتاب «موج». روزي غزاله داستان زيبايي را برايم بازگو كرد و گفت خوش دارد كه نخستين داستان بلندش با نام «بعد از تابستان» در كتاب «موج» درآيد. به مهر پذيرفتم. اما براي من عجيب بود. با ماشين تحرير ميانه‌اي نداشت، قلم هم به دست نمي‌گرفت. دراز مي‌كشيد، چشم‌هايش را مي‌بست و داستان‌هايش را تقرير و كسي يا دوستي داستان‌ها را تحرير مي‌كرد. نخستين كتاب وي «بعد از تابستان» با روجلد زيبايي كه خود فراهم آورده بود، نشر يافت و خوش درخشيد. غزاله آنگاه به سفري به شيراز دعوتم كرد. همسفران «جعفر محدث» بودند و «نظام شهيدي». در راه به طنز از هنرمندي مي‌گفت كه شيفته‌اش بود و صفحه‌اي در روزنامه «آيندگان» آن روز تنها بارها نام وي را تكرار كرده و به چاپ رسانده بود. مي‌گفت و از اين دلدادگي يك‌سويه مي‌خنديد. در راه نكته‌ها مي‌گفت و طنزها. وقتي كه به شيراز رسيديم، گويي آن سفر دراز ساعتي بيش نبود و خاطره شيرين همسفري براي همه ما باز ماند. غزاله گذشته از داستان‌نويسي و سبك تازه‌اي كه در ادبيات داستاني ايران پي افكند به مسائل اجتماعي جامعه خويش نيز مي‌پرداخت. پس از انقلاب به سال 59 من به اروپا رفتم و او در ايران ماند. در سفري به تهران سالي پيش از پروازش، خويشاوند نزديكش بانو پوران سيدي مجلسي آراست و شبي گرد هم آمديم. دانستم كه علاوه بر سلما يادگار ازدواجش با «بيژن الهي» دو دختر نيز از زلزله‌زدگان بي‌پناه خراسان را به فرزندي پذيرفته بود و چه سخت خوشحال بود و مي‌گفت مادر سه دخترم. بنا شد كه سفري ديگر به اروپا بيايد. از اوضاع زمانه دل خوشي نداشت و در كار نوشتن «خانه ادريسي‌ها» بود. خوشحال شدم كه اميدش را از دست نداده است و همچنان در كار نوشتن است. وقتي در رم بودم شنيدم كه به بيماري سختي دچار شده است؛ گويي نمي‌خواست كه آن چهره غزال‌گونه به زشتي بيفتد. براي خود طنابي آماده ساخته بود و به جواهرده رفته بود، يادداشتي بر جا گذاشته بود، سفارش بچه‌ها و نوشته‌ها را كرده بود و در صبحي تلخ طناب را به درخت استواري افكنده بود و پايان زندگي او چنين بود. آن چشمان زيباي آهوگون رو به خورشيد براي هميشه بسته شده بود. يادش به خير باد مادر سه دختر و مادر داستان‌هايي بس زيبا براي دختران و پسران ميهن‌مان.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون