جگر گوشههاي مردم
محمد خيرآبادي
در يادداشت قبليام در همين صفحه، چند خطي درباره فرزند به عنوان نيروي محركهاي با دوام براي زندگي نوشتم. چه زماني كه به كودكانمان غذا خوردن، راه رفتن و حرف زدن ياد ميدهيم و چه زماني كه درس خواندن، سر كار رفتن و ازدواج كردن بچههايمان را نظاره ميكنيم، اين نيروست كه به ما انگيزه
ميدهد.
چه در جواني كه نوزادانمان را پرورش ميدهيم و چه در سالخوردگي كه به فرزندانمان كمك ميكنيم بچههايشان راتر و خشك كنند، همين نيروست كه ما را هُل ميدهد. آن يادداشت را كه به پايان رساندم و به «اعتماد» سپردم، بلافاصله تصوير عمويم پيش چشمم ظاهر شد. عمويم دخترش را چند سال پيش در بيست و پنج سالگي بر اثر آنفلوآنزايي كه منجر به مشكلات حاد تنفسي شده بود، از دست داد. آن هم در حالي كه فقط يك هفته از بروز علايم يك سرماخوردگي معمولي در او گذشته بود. عمويم و همسرش بعد از آن اتفاق روز به روز شكستهتر شدند و آن نيروي محركه در ذهن، روان و بازوهايشان به وضوح كمتر شد. از نوشتن آن يادداشت پشيمان شدم. پيش خودم گفتم اگر عمويم و كساني مانند او يادداشتم را بخوانند، من چگونه ميتوانم تحمل كنم كه مسبب تازه شدن داغ دل آنها باشم؟ مرغ خيالم به تصوير عمو قانع نشد و پرواز كرد. جوانان شانزده هفدهسالهاي را ديدم كه در دهه شصت به مسجد محل رفتند، اسم نوشتند، عازم جبهه شدند و كمي بعد پدر و مادرشان چند تكه استخوان و پلاك را در آغوش گرفتند و به خاك سپردند.
تصويري را ديدم كه براي ما اهالي مازندران فراموشنشدني است، سوگواري خانوادههايي كه پيكر جوانانشان را از دل دريا بيرون ميكشند. در خاطر ما كم نيست. تصوير پدران و مادراني كه گوشهاي از جگرشان را مفت و مجاني لاي پارههاي آهن و حلب جا گذاشتند به خاطر يك سهل انگاري، به خاطر يك تصادف و تصاوير آنچه در سال 98 بر ما گذشت. فرزنداني كه در سيل و تصادف، در كف خيابان و در بلندي آسمان، در هواپيما و روي تخت بيمارستان از دست پدران و مادران و خانواده و دوستانشان رفتند. يادداشت «فرزند، نيروي بادوام» چاپ شد. مثل پيكاني كه از كمان جست و باز نيامد به دست. اين نوشته كوتاه را فقط براي احترام به همه پدر و مادرهايي نوشتهام كه فرزند از دست دادهاند و ما از آه جگرسوز آنها جز همين تصاوير مبهم خيالآلود، درك ديگري نداريم. اميدوارم خداي بزرگ در دل آنها گل ايمان و صبر و اميد بروياند. به بركت خون پاك جوانان وطن.