مردگان زرخريد و ماجراي سروان كوپيكين
فريدون مجلسي
نزديك چهل سال پيش، وقتي كتاب «مردگان زرخريد» اثر گوگول را ترجمه ميكردم، آن اثر از چند جهت برايم جالب بود. همانطور كه كتاب دايي جان ناپلئون بسياري از جنبههاي زندگي و عقايد اجتماعي ايرانيان را در يك قرن پيش با زبان طنز مطرح ميسازد، مردگان زرخريد هم جلوههايي از زندگي مردم روسيه را در يك قرن پيش از آن با زبان طنز توصيف ميكند. ميدانيم كه روسيه در واقع جامعه و كشوري اوراسيايي است، به همين دليل در ادبيات غني آن ملت شباهتهايي به شيوههاي شرقي به چشم ميخورد. گوگول در اين داستان از برنامه مردي شياد به نام چيچيكف با ظاهر محترمانه سخن ميگويد كه همراه با كالسكه و نوكر خود با سفر به املاك دور و نزديك و مذاكره با ملاكان روس ميكوشد اسناد مالكيت سرفهاي مرده آنان را بخرد. در روسيه سرف رعيتي بود كه به ملك و ارباب تعلق داشت و معمولا همراه با ملك خريد و فروش ميشد و از برده چيزي كم نداشت. باتوجه به اينكه سرشماري هر 10 سال يكبار انجام ميشد، طي اين سالها بسياري از سرفها ميمردند، اما ماليات آنها تا سرشماري بعدي برعهده ارباب بود. قهرمان داستان گوگول بيابان پهناوري را به بهاي ناچيز ميخرد و سپس ميكوشد اسناد مالكيت بردگان مرده را بخرد. در اسناد تخصص دوران زندگي هر كدام نيز درج شده بود زماني مبناي قيمتگذاري آنها بود. برنامه چيچيكف خريد انبوهي از بردگان مرده بود كه همراه با سند مالكيتِ آن بيابان وسيع و صدها سرف هنرمند ميتوانست خود را مالكي بزرگ جا بزند. برنامه اين بود كه با وثيقه گذاشتن آن مجموعه نزد بانك وام كلاني بگيرد و برود.
داستان ضمن پيوسته بودن كه مستلزم سفر به روستاها و ديدار با مالكان و اربابان مختلف و باز كردن باب گفتوگو تا رسيدن به پيشنهاد معامله سرفهاي مرده بود، در هر ديدار گويي داستان تازهاي مانند داستانهاي شهرزاد در هزار و يك شب آغاز ميشود. حتي ناگهان سر و كله داستان مستقلي كه نويسنده در آن هدفي منتقدانه دارد، مطرح ميشود. در يكي از ديدارها رييس پست محل در حالي كه با ژستي بزرگانه انفيه دانش را در ميآورد و قدري انفيه ميكشد و داستان سروان كوپيكين تعريف ميكند كه مختصري از آن را در اينجا ميآوريم:
در حالي كه در اتاق 6 آقا حضور دارند رييس پست داستانش را درباره چيچيكف چنين آغاز ميكند: «به حضور آقاي خودم عرض ميكنم كه بعد از جنگ 1812 سروان كوپيكين يكي از مجروحاني بود كه به ميهن بازگردانده شد... -فكرش را بكنيد!- او يك دست و يك پاي خود را از دست داده بود... البته آنوقتها ترتيبات خاصي نبود كه از معلولان مراقبت كنند[...] صندوق اعانه مجروحان و اينطور چيزها خيلي پس از آن پيدا شد. ملاحظه ميكنيد. عرض كنم كه اين سروان كوپيكين دريافت كه مجبوره راه بيفته و كاركنه، ولي ميدونيد، مساله اين بود كه دست سالمش دست چپش بود. سراغ پدرش رفت ولي پدرش بهش ميگه، «من نميتونم خرجتو بدم.» تصورش را بكنيد، پدره ميگه «براي من درآوردن خرج غذاي خودم به قدر كافي مشكله.» و بعدش، آقاي عزيز بنده كه شما باشين، اين سروان كوپيكين تصميم گرفت به پترزبورگ بره و عرضحالي براي شمول مراحم ملوكانه به تزار بده- مثلا بگه اين من هستم- فلان و بهمان و جان خودم را قرباني كردهام، عرض كنم كه خون خودم را دادم و خودتون ميدونيد... باري، به هر تقدير، با سواري گرفتن از واگنها و گاريهاي نظامي توانست خودش را به پترزبورگ برسونه. حالا فقط مجسم كنيد وقتي آدمي مثل سروان كوپيكين پايش به پايتخت ميرسه كه عرض كنم توي دنيا لنگهاش پيدا نميشه، چه اتفاقي ميفته. ناگهان چشمش به يك عالم چراغهاي درخشان ميفته به، عرض كنم كه، خيابان نُوُسكي، يا شايد خيابان گروخوايا ... يا چي بگم خيابان ليتينايا با آن مغازههاي مارپيچ كه به آسمان ميرسه و بعد پلهايي كه خدا ميدونه چطوري بدون هيچ پايهاي معلق هستند- مقصودم را ميفهميد. به عبارت ديگه، آقاي عزيز بنده كه شما باشين، مثل اينكه واقعا عجايب بابِل را ديده باشه، شك نداشته باشيد.»
داستان دراز است و ادامه دارد. با پول اندكي كه كوپيكين دارد جايي براي اقامت موقت پيدا ميكند و خودش را به دفتر مجلل وزير ميرساند، هر صحنهاي وصفي خواندني دارد كه در اين يادداشت مختصر نميگنجد. تا جايي كه پس از 4 ساعت معطلي اعلام ميكنند كه وزير به اتاق انتظار پر از ارباب رجوع ميآيد. سرانجام وزير: به اين يكي و آن يكي نزديك ميشه و ميپرسه «شما اينجا چكار دارين؟ موضوع چيه؟ كارتون را بگين.» و آقاي من كه شما باشين، بالاخره مياد سراغ كوپيكين و كوپيكين هم دلش را ميزنه به دريا و بهش ميگه: جريان از اين قراره عاليجناب. من خونم را در راه كشور ريختهام و يك دست و يك پاي خودم را از دست دادهام و قادر به كار كردن نيستم و تقاضا دارم از عطايا و اعانات ملوكانه برخوردار شوم.» وزير كه ملاحظه ميكند طرف روي يك پاي چوبي ايستاده و آستين خالياش را به كتش سنجاق كرده، ميگه: «بسيار خب، چند روز ديگه بيا اينجا.»
لابد ميخواهيد بدانيد سرنوشت كوپيكين چه شد؟ طولاني است. كوپيكين از خوشحالي جشن ميگيرد و پساندازش را ميخورد و ميآشامد و 4 روز بعد به دفتر وزير ميرود كه فرمان عاليجناب را بگيرد، از او استقبال ميشود و پس از تعارفات بسيار با شرمندگي صدور فرمان موكول به بازگشت تزار به پايتخت ميشود.
در مراجعه بعدي به او ميگويند امروز روز ملاقات نيست، فردا بياييد و در فرداهاي بعد نگهبان حتي به او نگاه هم نميكند. پس از شرح مفصلي از ناكاميهاي او رييس پست از داستانش نتيجه ميگيرد كه «ولي آقايان صبر كنيد، اوج داستان تازه شروع ميشه. بنابراين ما نميدونيم كوپيكين كجا ناپديد شد، ولي ميخواهيد باور كنيد يا نه، 2 ماه نگذشته بود كه يك دسته راهزن در جنگلهاي اطراف ريازان پيدا شد و رييس دسته كسي نبود جز ...»
رييس پليس ناگهان به ميان حرفش دويد: ولي دست نگه دار ايوان آندره ئيويچ، تو خودت گفتي كه سروان كوپيكين تو يك دست و يك پا نداشت در حالي كه چيچيكف ...» ... ولي ديگران هنوز هم درباره اينكه چيچيكف همان سروان كوپيكين نباشد شك داشتند ...