روزهاي گذشته
سروش صحت
«مستقيم.» تاكسي خالي جلوي پايم ايستاد. راننده پرسيد: «كورنا كه نداري؟» گفتم: «فكر كنم ندارم.» راننده گفت: «بيا بالا.» سوار شدم. وقتي تاكسي راه افتاد از راننده پرسيدم: «شما كورنا نداري؟» راننده گفت: «خدا كنه نداشته باشم. من سنم بالاس خطرناكه.» پرسيدم: «نميشه يه چند روزي كار نكنيد؟» راننده گفت: «نه، ولي هر كي سوار و پياده ميشه، همه دستگيرهها را با الكل ضدعفوني ميكنم... كاري كه از دستم برميياد.» همان موقع يك سرفه كردم. راننده وحشتزده نگاهم كرد. گفتم: «به خدا، دفعه اول بود، همينجوري سرفهام گرفت.» راننده لبخند زد و چيزي نگفت. بعد گفت: «كاش شرش از سرمون كم بشه، همين كه ميشد با بقيه دست داد خيلي خوب بود.» گفتم: «بله» راننده گفت: «من اصلا نميدونستم دست دادن و بغلكردن اينقدر خوبه.»