به بهانه فيلم «ژاپن» به كارگرداني كارلوس ريگاداس
چهره نقاش مدرن مكزيكي
محمدحسن خدايي
مرد نقاشي كه به روستايي كوهستاني و دورافتاده سفر كرده تا به آرامش دروني رسد و شايد خودكشي كند، يادآور زرتشت نيچه است. همان عزلتنشيني و كنارهگيري از مناسبات جهان و امكان تامل در آن با رفتن به ارتفاعات. با اندكي مسامحه و دقيق شدن در يكي از صحنههايي كه مرد نقاش از باريكهراهي كوهستاني به سختي بالا رفته و در لبه پرتگاه ايستاده و چشمانداز روبهرو را تماشا ميكند، ميتوان شباهتي را دريافت كه ميان مرد نقاش با تابلوي «سرگردان بر فراز مه» كاسپار ديويد فريدريش يافت ميشود. همان نقاش متعلق به دوران رومانتيسيسم آلمان كه در اثر دورانساز خويش تلاش دارد هراس هستيشناسانه انسان را در مواجهه با مدرنيته به نمايش گذارد. اما در فيلم ريگاداس اين هراس فلسفي تا حدودي ناپديد شده و به سرخوردگي بدل شده. ريگاداس به درخشاني نشان ميدهد كه چگونه هنرمند در يك جهان توسعهنيافته، خسته از مناسبات اجتماعي به طبيعت پناه ميآورد تا شايد با مرگ، عامليت خويش را بازيابد. ريگاداس از بازيگران حرفهاي حذر كرده و با مردمان محلي اهل كوهستان، جهان مدنظر خويش را قاب ميگيرد. مردماني كه آزادانه و بدون استرس، مقابل دوربين كارگردان زندگي هر روزه را اجرا ميكنند و گاه حتي هنگام مستي، دوربين و حضور مزاحم هميشگياش را افشا ميكنند. مرد نقاش سكولار است با گرايشات تعديليافته اگزيستانسياليستي. مردي خسته، با عصايي در دست و پايي لنگان كه در مواجهه با مردمان محلي، چندان ارتباطي برقرار نميكند. نقاشيهاي مدرنيستي او نشان از جهاني انتزاعي دارد و از مناسبات مردمان كوهستان به دور است. گاهي اعتراضي ميكند و در نهايت بيآنكه عامليتي داشته باشد، مقهور زندگي روزمره مردمان عادي منطقه ميشود. او را ميتوان نمونهاي از روشنفكران جهان سومي دانست كه در مقابل نظم نمادين دچار انفعال هستند و پناه بردن به انزواي مناطق دورافتاده، گشايشي هر چند كوچك براي آنان به ارمغان نميآورد. سكولاريسم مرد نقاش در مواجهه با ايمان مسيحي پيرزن، اغلب گنگ و سرگردان است. پيرزن همچون يك دوست، معشوقه و انسان خردمند، چشم مرد نقاش را به سويههاي نامكشوف زندگي ميگشايد. در انتها وقتي مردان روستا قسمتي از خانه پيرزن را براي سنگهاي ساختماني تخريب ميكنند، او را ميبينيم كه براي تخريبكنندگان خانهاش چاي و شراب آورده و مهربانانه تعارفشان ميكند. پيرزن را ميتوان فيگور حقيقي يك مومن مسيحي دانست. او كه سوار بر تراكتور حامل سنگها، از خانه عزيمت ميكند، گويي در آخر و پس از تصادف تراكتور با قطار، به آسمان عروج ميكند. از اين باب «ژاپن» را ميتوان در باب اميد و مسيانيسم دانست. جايي كه هنر از كار افتاده و هنرمند ديگر توان روايت و بازنمايي جهان را از دست داده است.
جهان ريگاداس تلاش دارد بر اين نكته بشارت دهد كه چگونه در جهاني فاقد اميد و ايمان، ميتوان مومنانه زيست و اميد ورزيد. گويي هنر بار ديگر در نسبت با الهيات و ايمان است كه از اين ورطه هولناك عبور خواهد كرد و حرفي تازه خواهد داشت براي جهاني گرفتار بنيادگرايي مذهبي. در يك سرزمين دور همچون ژاپن.