روايت شانزده؛ از سهمم نميگذرم
نازنين متيننيا
توصيه ميكنند كه بايد روحيه داشت و قوي ماند تا بيماري بگذرد و تمام شود. يكجور راحت و سرخوشي اين را ميگويند انگار كه روحيه، قرص سادهاي است كه فقط بايد حواست باشد صبح و ظهر و شام، بعد از غذا بخوري تا سرحال بماني و مراحل درمان خود به خود طي شود. جالبترش توصيههاي روحيهبخش توي اين اوضاع و احوال كرونايي است. آنجايي كه وقتي كلافه از قرنطينه خانگي و نياز شديد به بازگشت به زندگي عادي هستي، بازهم توصيه به روحيه ميشود و دلداري كه الان وضعيت همه مردم دنيا همين است و بايد بپذيري كه فرقي با ديگران نداري. اين دلداريها آنقدر تكرار ميشود و آنقدر پشت سر هم به گوش ميرسد كه از يكجايي به بعد، ترجيح ميدهي سكوت كني و قصه غصه دوري از زندگي را كه عادتت بوده و دوستش داشتي براي خودت نگه داري. حتي ميپذيري كه روحيه ميتواند قرص مكمل درماني باشد كه بايد بخوري و خيالبافانه به همه آنهايي كه ميگويند روحيه داشته باش، لبخند مجازي بزني و چيزي بگويي كه خيالشان راحت باشد روحيه داري و قرصهايش را به موقع خوردهاي. اما در واقعيت چيز زيادي براي كمك وجود ندارد؛ اوضاع و احوال كرونايي، انسانهاي سالم در خانه را هم افسرده و خسته كرده و از آن بدتر، آنچه به عنوان درمان براي يك بيمار با مشخصات بيماري سرطان وجود دارد، پروسه عجيبي است كه در دفترچه راهنمايش افسردگي، كلافگي و اضطراب، به عنوان عوارض داروها نوشته شده. همهچيز دست به دست هم داده تا چاه افسردگي دهانش را باز كند و تو را ببلعد. چارهاي هم نيست. تجربه همين يكماهه به من ميگويد اگر نپذيري و بخواهي با غمي كه ناگهان حمله ميكند بجنگي، چنان كلافگي و عصبيتي به سراغت ميآيد كه هزار بار بدتر از افتادن در آن چاه سياه افسردگي است. در واقع تو مدام بايد بين بد و بدتر انتخاب كني و بد را بپذيري تا بدتري وجود نداشته باشد. به من باشد ميگويم سرطان تمرين زندگي ميان گزينههاي بد و بدتر است. مدام بايد ذهنت را شفاف و تميز كني تا ببيني كدام انتخاب از ميان گزينههايي كه هيچكدام خوشايند نيستند برايت آسانتر و راحتتر است. از همان لحظه اول، بين ترس آنچه در آينده به سراغت ميآيد با واقعيت موجود، بايد واقعيت موجود را بپذيري تا اوضاع و احوالت بدتر نشود. بعد ديگر بازي شروع ميشود و انتخابها عجيب ميشوند و قدرت پذيرش تو هم عجيبتر. مثلا به خودت ميآيي و ميبيني كه داري به جراح ميگويي بين جوانمرگي و از دست دادن عضوي از بدنت، گزينه دوم را انتخاب ميكني يا از آنكولوژيست ميخواهي كه به جاي پيچش جملهها، سرراست حرف بزند و اما و اگرها را كنار بگذارد و...حالا شايد فكر كنيد همه اينها قدرت ميخواهد و همينها آدم را قوي ميكند. اما راستش را بخواهيد من ميگويم اينها قدرت نيست؛ اينها اجبار و پذيرش چيزي است كه زمانه سر راه آدميزاد قرار ميدهد و همين است كه هست. در واقع اين پذيرش است كه باعث ميشود تا آرام آرام به شرايط تازه زندگي عادت كني و ناگهان چشم باز كني و ببيني كه حالا ديگر عادت كردي كه در شرايط تازه زندگي، انتخابهايت سرراستتر و به نفع زندگي باشد و نه از دست رفتن. پذيرش بيماري، پذيرش ترس، پذيرش درد، پذيرش افسردگي و در نهايت پذيرش جا ماندن از زندگياي كه آن بيرون در جريان است، كمك ميكند تا به شرايط تازه عادت كني و برعكس تصور آن بيرونيها كه فكر ميكنند مدام بايد روحيه داشته باشي و لبخند بزني، ميداني كه ديگر قرار نيست كه شاخ غول را بشكني و كافي است تا خودت باشي و حتي قرار است كه گريه كني، داد بزني و يكوقتهايي حتي شاكيترين آدم روي زمين باشي. و خب، حدس بزنيد كه به جز بيمارهاي سرطاني و اصلا هر بيماري با يك بيماري خطرناك، چه كساني همچين تصوري درباره خودشان و زندگيشان دارند؟! اكثر آدمهاي سالم روي كره زمين بدون هيچ بيماري خطرناكي. بله، با بيماري و بدون بيماري، در نهايت همه شبيه به يكديگر هستيم و شايد انتخابهاي زندگي من بيمار، كمي سختتر باشد و دست و پاي من را ببندد اما در نهايت، زندگي براي همه ما بازيها، شوخيها و مچگيريهاي خاص خودش را دارد و به هرحال هركسي سهم خودش را دارد و من از سهمم نميگذرم، شما را نميدانم...