كرونا و ترسهاي مادر
فاطمه باباخاني
تماس كه ميگيرم مادر ميگويد از ديشب تا به الان يكريز باران ميآيد. در خيال آن در سبز بزرگ حاشيه شهر باز ميشود، به محض باز شدن حجم سفيد درختهاي پرشكوفه چشم را پر ميكند و نگاه كه ميچرخد به زمين به يكباره سبزي گلهاي ريز «فراموشم مكن» و ... جاي آن سفيدي را ميگيرد. البته امسال پدر هشتاد ساله دست به كار شده و بخشهايي را با بيل زيرورو كرده! باران به هر شكوفه كه ميرسد ثانيهاي نمانده به پايين ميافتد و زمين لحظه به لحظه خيستر ميشود تا آنجا كه باغچهها پر آب ميشوند. به ايوان ميرسم و كنار در آن گل ساعتي كه در اين چند سال قد كشيده ديده ميشود، همان گل كه چند سال پيش هومن دربارهاش حرف زده بود. مادر در را باز ميكند با همان قامت خميده و لبخند. در خانه پرده را كنار ميزنيم و در حين خوردن چاي به باران نگاه ميكنيم و حرف ميزنيم درباره خواهرها و برادرها و اتفاقات روزمره.
مادر كه از باران ميگويد همه اينها لحظهاي از ذهن ميگذرد اما خيلي سريع پس زده ميشود، ميگويم خوب است كه باران ميآيد، اگر تگرگ به آن اضافه نشود كه شكوفهها بريزد. دو روز بعد تگرگ آمد و همچنان هوا سرد شد كه تمام شكوفهها و چاقالههاي زردآلو يخ زد. مادر ميگويد صبح كه سراغ درخت رفتم و دو، سه تا از آنها چيده و داخل خانه آوردم، يخ درونش بود، ميگويم نميشد آتش روشن كنيد؟ نميشد دود كنيد؟ جواب اين است كه با همه اينها باز سرما چنان شدت داشت كه اين كارمان هم بيفايده بود و در نهايت محصول امسال از دست رفته است. پدر خوشبينتر است، ميگويد به اندازه خودمان داريم. زماني كه از محصول صحبت ميكنيم البته منظور همان چند درخت زردآلوي حياط خانه است كه كفاف مهمانيها و برگه و قيسيهاي يك سال را ميداد و مقداري از آن هم تحت عنوان سوغات در چند جعبه به تهران ميفرستادند و ما هم بنا به سنت هر ساله بين اقوام و دوستان پخش ميكرديم، زماني كه ماشين داشتيم با ماشين خودمان و حال كه پيادهايم ديگران ميآمدند و ميبردند. امسال ديگر خبري از زردآلو نيست، زردآلوهاي نارنجي و زرد با رگههاي سرخ كه طعمي متفاوت داشتند. در ميانه همين حرفهاست كه ميگويد نميآييد؟ جواب باز هم منفي است! در ميانه كرونا كجا ميتوانيم برويم؟ حتي اگر مبتلا نشده باشيم آيا ميشود ريسك نشستن در قطار و اتوبوس را پذيرفت؟ بارها در تعطيلات نوروز به اين وسوسه افتادم كه به ديدنشان بروم، آن زمان كه گمان ميبردم قطعا مبتلا نشدهام، حتي به اين فكر افتادم كه روزهايي خود را در آن اتاق گوشه حياط قرنطينه كنم و تنها از دور ببينمشان آن هم پس از شش ماه نديدن. با اين همه در نهايت تصميم بر نرفتن بود، اينكه اگر علاقهاي هست اين روزها در نديدن است! شنيدن صداي افسردهشان كه كم حوصلهاند، اينكه گاهي شبها خوابشان نميبرد، اينكه ميخواهند بروند بيهوده تست بدهند، نشان ميدهد حال خوبي اين روزها ندارند. ميگويند در تلويزيون مدام تكرار ميشود كه پيرترها شانس بهبوديشان پايين است و اگر مبتلا شوند جان سالم به در نميبرند، دردهاي عجيب و غريبي حس ميكنند، از سوزش قفسه سينه گرفته تا درد پهلو كه بيشتر نشان از استرس دارد تا درد واقعي، زيرا كه تنها شبها سراغشان ميآيد. توصيهام به خواهرها و برادرها اين است كه داخل خانه نشوند، اما خالي شدن آن خانه بزرگ به يك باره از هياهوي نوهها و بچهها در آن ميپيچيد و گاه كلافهشان ميكرد فضاي سردي ايجاد كرده كه هر چه تلاش ميكنند از آن خلاص نميشوند. حكايت اين روزهاي كرونا حكايت نقب زدن در خاطرات است، سفر ميان گذشته و حال، نگراني از سلامت خود و خانواده و دوستان، فكر كردن به آنان كه زندگي در يك فضاي كوچك سالي را سپري كردهاند، دلنگراني از تعديل و بيكاري و نپرداختن قسط و اجاره خانه براي خود و ديگري، درك اين نكته كه سلامت جامعه به سلامت همه افراد بستگي دارد و نه آنها كه توان پرداخت هزينههاي درماني دارند، مواجه شدن به خويشتن و ترسها، گذشتن از دلخوشيهاي روزمره و تجربه سبك جديدي از زندگي كه با اميدواري از پايان خوش از آن گذر كنيم. آن زمان كه در واقعيت آن در سبز باز شود، آن روز كه شايد باراني نباشد، شكوفه نباشد، درختان سبز باشند يا نباشند، اما مادر با آن قامت خميده جلوي در بايستد با همان لبخند و بشود دوباره در آغوش كشيدنش را بيهيچ واهمه تجربه كرد.