درست مثل راسل كرو در جنگ گلادياتورها
حامد يعقوبي
درست مثل راسل كرو در جنگ گلادياتورهاي فيلم درخشان ريدلي اسكات. اين را محمدامين در خيابان وليعصر گفت.
روايت يك؛ نيم ساعت نخست
راس ساعت ده و نيم صبح، وقتي اتومبيلهاي شخصي خيابان را عين كشوهاي قاشق و چنگال شلوغ كرده بودند، سوار موتور جواني شدم كه تا پيش از آن يكوري روي زين نشسته بود و داشت با موبايلش ور ميرفت. كلاهش را به دسته موتور آويزان كرده بود و ماسكش را طوري روي صورتش گذاشته بود كه ميشد تشخيص داد تهريش نامرتبش پوست صورتش را آزار ميدهد. اعتراف ميكنم نشستن ترك موتور مرداني كه با يك كلاه آهني يغور خود را شبيه آدمهاي فضايي توي فيلمهاي هاليوودي ميكنند و ناگزير به اغلب قوانين شهري خيابان بيتوجهند، به اندازهاي ساختارشكنانه است كه ميتوان آن را به عنوان يك جنبش اجتماعي توي كتابهاي تاريخي ثبت كرد. ميدان وليعصر ابدا شبيه ميداني نبود كه تا چند روز پيش ميديدم. كركره مغازهها بالا رفته بود و رهگذران با ماسكهاي سياه و سفيدي كه روي صورتشان گذاشته بودند، خيابان را شبيه داستانهاي آخرالزماني كرده بودند.
سلام كردم و گفتم: سوار شم يا منتظر كسي هستي؟
يك پايش را از روي زين رد كرد و دستش را گذاشت روي دسته گاز و در حالي كه سعي ميكرد كلاهش را دربياورد، بياينكه نگاهم كند پرسيد: كجا ميري؟
گفتم: يك ساعت و نيم توي شهر بچرخيم.
كلاه را روي رانش نگه داشت و برگشت سمت من و با نگاهي كه معلوم بود كنجكاوانه است وراندازم كرد، مثل همه كاسبهايي كه مشتريهاي عجيبشان را ورانداز ميكنند.
دوباره گفت: كجا بريم؟
حرفم را تكرار كردم: يك ساعت و نيم توي شهر بچرخيم.
بعد با علم به اينكه احتمالا جمله قبلي نامفهوم بوده است توضيح دادم براي نوشتن يك گزارش روزنامهاي از زندگي يك روز پيكهاي موتوري، تصميم دارم يكي دو ساعتي توي شهر بچرخم. روي موتور جابهجا شد، عين مهمانهايي كه در برنامههاي تلويزيوني بعد از روبرو شدن با سوالات سخت روي صندليشان جابهجا ميشوند، كلاهش را روي سرش گذاشت و زيرلب جوري كه هم ميخواست من بشنوم و هم نشنوم، گفت: از هيچي بهتره.
روايت دو؛ نيم ساعت دوم، پل چوبي
موتورسواري ذاتا ساختارشكنانه است؛ اين را آدمهايي كه چفت هم مينشينند و براي اينكه صدايشان به هم برسد، يكي سرش را ميبرد جلو و آن ديگري ميآورد عقب خيلي خوب ميفهمند. در تاكسي گفتوگو غالبا شكل نميگيرد، آدمها حرف ميزنند ولي هر كسي حرف خودش را دارد. تاكسي يك جور ميتينگ روشنفكران ميانمايه است كه خيال ميكنند چيزهاي زيادي از زندگي ميدانند، در عوض موتور با خود صداقتي ميآورد كه باعث ميشود بحثهاي نظري جايشان را به دغدغههاي انضمامي بدهد.
به خاطر همين محمد امين كه پيراهن چارخانه سبز - آبي نيمهكهنهاش را انداخته بود روي شلوار كتان سياه رنگش، پرسيد: از روزنامه پول درمياد؟
گفتم: خدا رو شكر. بخور و نمير. از مسافربري چي؟
پشت چراغ ايستاديم و محمدامين با اينكه ميخواست لكولككنان از لاي ماشينها عبور كند و خودش را به رديف اتومبيلهاي جلويي برساند، فراموش نكرد جواب بدهد: «در حد اينكه لنگ خرج روزانه نمونيم در مياد. قبلا بيشتر مسافر داشتم، الان كسي جرات نميكنه سوار موتور بشه.» بعد هم با خندهاي كه پيدا بود از ته دل نيست، گفت: «كرونا دنيا رو تعطيل كرده، موتور من كه جاي خود داره.»
روايت سه؛ نيم ساعت سوم، ميدان راهآهن
هوا گرم بود و با اينكه كاپشن برزنتي هر دوي ما عين اضافهبار صندوق عقب پرايد دستوپا گير بود، چاره نداشتيم جز اينكه تحملش كنيم. ماسكها اجازه نميداد به وضوح صداي هم را بشنويم براي همين اغلب اوقات يك جمله را دو بار تكرار ميكرديم. در نيم ساعت سوم بعد از سوالي كه محمدامين از من پرسيد متوجه شدم افسانه مشهور «كار من اين نيست، از سر ناچاري دارم مسافركشي ميكنم» در مورد او به درستي مصداق دارد. جلوي دكهاي ابتداي خيابان وليعصر ايستاديم تا سيگار بگيريم. يك پاكت بهمن كوچك خريد و وقتي توي جيب كاپشنش جاسازش كرد، گفت: زمان دانشجويي بهش ميگفتيم بهمن روشنفكري. البته اسمهاي ديگري هم داشت.
پرسيدم: چي خوندي؟
گفت: ادبيات نمايشي. فيلم از گور برگشته رو ديدي؟
گفتم: آره.
سيگارم را روشن كردم و آتش فندك را گرفتم سمت صورتش. ماسكش را برداشت و سيگارش را روشن كرد. پُك اول را كه زد، گفت: «ديكاپريو خود منم.» خنديدم و جواب دادم: «زيادي خودت را دستبالا نگرفتي؟» قهقهه زد و با صدايي كه دود سيگار بريدهبريدهاش كرده بود، گفت: «بر و روش به اون رسيده، بدبختيهاش به من.» وقتي ميخنديد يك جايي كنار شقيقهاش از رگهاي متورم باد ميكرد. گفتم: «به نظر من به گلادياتور شبيهتري. نه؟ به خصوص اونجايي كه پخش زمين شده بود.» سيگارش را پرت كرد توي جوي آب و گفت: «گمونم همينطوره. راسل كرو توي جنگ گلادياتورهاي فيلم درخشان ريدلي اسكات.»