كنار قبر جيران
مرتضي ميرحسيني
يك: از قديم رسم بود كه زمان زيارت شاه، مردم عادي را از حرم بيرون و آنجا را براي «زائر ويژه» قُرق و خلوت ميكردند. اما آن روز ناصرالدينشاه به نوكرانش گفت كسي كاري به كار مردم نداشته باشد و مزاحمتي براي ساير زيارتكنندگان حرم ايجاد نكند.
چند روز مانده بود به جشنهاي پنجاهمين سال سلطنتش و آمده بود كه از امامزاده دعاي خير و تبرك بگيرد. نگران بود كه اتفاق غيرمنتظرهاي همه برنامهريزيها را به هم بريزد. اول به حضرت عبدالعظيم سلام و عرض ادب كرد و بعد به سمت حرم امامزاده حمزه رفت و دقايقي آنجا ماند.
سپس برگشت، آهسته و بيخيال از جلوي قبر جيران، دلبر سالهاي جوانياش گذشت و به ضريح عبدالعظيم نزديك شد. هنوز به ضريح نرسيده بود كه ميرزا رضا به او نزديك شد و با تپانچهاي كه در دست داشت به شاه شليك كرد.
شاه فريادي كشيد و نوكرانش از راه رسيدند و او را در آغوششان گرفتند. گويا آخرين جملهاي كه گفت اين بود: «مرا بگيريد!» نيم قرن پادشاهي او اينچنين، حوالي اذان ظهر در زيارتگاهي نزديك پايتختش به پايان رسيد. شبيه به داستانهاي عاشقانه بدفرجام، نزديك آرامگاه اولين معشوقهاش كه دختري ساده و سرزنده از اهالي تجريش بود از دنيا رفت. دقايقي قبل با لحني آميخته به اندوه و دلتنگي به يكي از همراهانش گفته بود: «اگر در عالم ديگر مرا مخير كنند، جيران را بر هر حوري ترجيح ميدهم.»
دو: اتفاق بيسابقهاي بود، اينكه فردي عادي به انتقام ستمهايي كه متحمل شده بود دست به سلاح ببرد و شاه كشور را بكشد. از اين دليريها در تاريخ طولاني و پرفراز و نشيب ما نداشتيم. نشان ميداد كه جامعه تغيير كرده است و حريمهاي مصنوعي قديمي و ارزشهاي به جاي مانده از پيشينيان ديگر آن اعتبار گذشته را ندارند. ميرزا رضا تيرانداز ماهري نبود، اما تيري كه آن روز در حرم شليك كرد مستقيم به قلب شاه نشست.
شايد عبدالله مستوفي راست ميگفت كه در كنار همه علل و عوامل موثر در اين ماجرا «قضا هم در كار بوده» و گلوله از جاي ديگري هدايت شده است. عدهاي به سر قاتل ريختند و بيدرنگ دستگيرش كردند؛ گويا ميخواستند همانجا او را بكشند و در لحظه انتقام بگيرند. اما ميرزا علياصغرخان صدراعظم- كه او هم آن روز همراه شاه به زيارت آمده بود- مانع شد. او در آن لحظات تنها كسي بود كه خونسرد مانده بود و ذهنش درست كار ميكرد. همه هم از او حرفشنوي داشتند.
دستور داد همه آرام بگيرند و بيشتر از اين سروصدا نكنند تا كسي از مرگ شاه باخبر نشود. كالسكه را تا جايي كه ميشد، يعني تا جلوي در حرم آوردند و جسد شاه را به هر زحمتي كه بود داخل آن گذاشتند.
به مردمي كه آنجا جمع شده بودند و به تعدادشان هم مدام افزوده ميشد گفتند تير به بازوي شاه خورده است و زخم عميق و كاري نيست اما براي مهار خونريزي، بايد هرچه زودتر پزشك او را ببيند. شاه مُرده را نيز چنان در كالسكه نشاندند كه به نظر زنده ميرسيد و به سرعت به تهران، به كاخ گلستان برگشتند. تلگرافي به تبريز فرستادند و خبر را به مظفرالدين ميرزا وليعهد رساندند.