پرندگان پشت پنجره
حسن لطفي
نميدانم چرا از وقتي تصميم گرفتيم برنجهاي باقيمانده ته قابلمه و بشقابها را روي لبه بيروني پنجره بريزيم تا كبوترها و گنجشكها با آن خودشان را سير كنند ديگر برنجي اضافه نميآيد. قبلا يكي از چيزهايي كه آزارم ميداد، دانه برنجهايي بود كه توي سطل زباله خالي ميشد. تقصير كسي هم نبود. هر جوري برنامهريزي ميكرديم جور درنميآمد. پيمانهها را سر خالي ميگرفتيم غذا كم ميشد. بيشترش ميكرديم دانههاي برنج كف بشقابها ميماند. از وقتي ويروس كرونا وارد دنيا شد و بيشتر دور هم بوديم وسواسم بيشتر شد. همسرم با ديدن وسواس زيادم، پيشنهاد داد برنجها را براي كبوترهاي وحشي بپاشيم كه روي پشت بام همسايه و ديوار خودمان مينشينند. ديدم فكر بدي نيست. يكروز برنجهاي مانده توي بشقابها را يكي كردم و روي لبه پنجره ريختم. نيم ساعتي منتظر ماندم تا پرندهاي بيايد و خوردنش را تماشا كنم اما خبري نشد. با خودم گفتم شايد هيچ وقت نيايند. بلند شدم و پي كاري رفتم. تا فردا هم نفهميدم چه به روز دانههاي برنج آمد. تازه آن هم وقتي كه با ديدن دوباره دانههاي برنج توي بشقاب به ياد كار ديروزم افتادم. بلند شدم و پنجره را باز كردم. لبه پنجره طوري تميز بود كه انگار نه انگار ديروز برنجي روي آن ريختهام. روزهاي بعد كبوترها قبل از ظهر ميآمدند و روي لبه پنجره مينشستند و از پشت شيشه ما را نگاه ميكردند. انگار از وقتي ويروس كرونا شيوع پيدا كرده، تعداد نشست و برخاستشان روي لبه بيروني پنجره بيشتر شد. شايد هم من كه از ترس گرفتار ويروس شدن بيشتر در خانه ميماندم اينطور فكر ميكردم. يكي از سرگرميهايم تماشاي آنها بود. يك لحظه جايي بند نميشدند. از ديواري به ديواري و از بامي به بام ديگري ميپريدند. انگار بيتابتر از من و مايي بودند كه توي خانه نگاهشان ميكرديم. جالبتر از همه تواناييهايشان بود. ميتوانستند با پنجههاشان لبه بيرون زده ديواري را بچسبند و توي هوا معلق بمانند. همين كارشان باعث شد تا پس از دو، سه سالي متوجه فاصلهاي بشوم كه بين ديوار خانه همسايههاي جنوبيمان وجود داشت. هنوز هم نميدانم اين فاصله سه، چهار سانتي چرا ايجاد شده است. قطعا دليلش ايجاد موقعيت براي كبوترها نبوده است. كبوترهايي كه كمكم جزيي از زندگي ما شدهاند. وقتي مساله نماندن برنج پيش آمد، تصميم گرفتيم ارزن بخريم و تنهاشان نگذاريم. گمانم همان روزي كه اين كار را كرديم از همسرم پرسيدم: كبوترها كرونا نميگيرند. نميدانست. طبق معمول زنگ زد به دخترمان تا نظر خانم دكتر را بداند. گوشي را گذاشت روي بلندگو و آيدا هم مثل تمام پزشكاني كه اين روزها توي شبكه بيبيسي، كانال يك، دو، سه، چهار، پنج و شش ميآيند گفت دقيقا مشخص نيست. با خودم گفتم مجهول ديگري به دانستههايم درباره پرندگان اضافه شد. چند روز پيش درباره مرگ و جنازهشان فكر ميكردم. به اينكه پرندگان وقت مردن كجايند كه حداقل من جنازهشان را نديدهام. گمان نميكنم مثل قو باشند كه به تعبير شاعرانه حميديشيرازي شب مرگ، تنها نشيند به موجي / رود گوشهاي دور و تنها بميرد. بايد يك جايي همين دور و برها پر باشد از استخوانهاي باقيمانده پرندههايي كه عمرشان به سر آمده است. اما نه بايد خوشايندتر از اينها باشد. شايد پرندگان وقت مردن به آسمان ميروند!