بيوفا حالا چرا
رضا حبيبي
سالها قبل كه وير ديدن مدرسه، مدرسه محمديان چسبيده به چشمه علي، به جانم افتاد تابستان بود و مدرسه تعطيل. هر چه به در كوفتم كه شايد باباي مدرسه در را باز كند تا بار ديگر در حياط آن قدم بزنم، جوابي نيامد. صداي حركت در به اندازه زنجيري كه دو لنگه آن را به هم آورده بود به نالهاي ميمانست كه شكايت از بيوفايي من و وانهادگي او داشت. تا به حال مدرسهاي كه ميرفتيد به شما شكوه كرده كه بيوفا حالا چرا!
سالها بعد كه دوباره گذرم به آنجا افتاد آن در و ديوارها به غارت رفته بود و من در حسرت همان ناله در بودم كه بگويد ولي حالا چرا! اما صداي باد در لابهلاي چند وسيله بازي شكسته كودكان كه جايگزين مدرسه شده بود ميگفت حالا كه من افتادهام از پا! تمام مدرسه رفته بود و من ساده، لحظهاي كنار ديوار اين مدرسه رفته، ايستاده بودم كه يك دو ريالي بدهم و با تفنگ پيرمرد دورهگردي كه گاهي بساط ميكرد به تخته نشانه روم شايد تير به ترقه چسبيده به تخته بخورد و صدايي بلند شود و آقاي لاهيجي از راه برسد و بگويد فلاني درست نشانه نگرفتهاي! حالا ديرزماني است كه آقاي لاهيجي هم رفته است! او رفت و در حسرت كلاس انشايش در مدرسه ماند. آن كلاس را بعد از او كساني در مدرسه معلمي كردند كه هيچ انشا نميدانستند.
وقتي برگشتم از چشمه علي سراغ آن مدرسه را بگيرم، ديدم آن چشمه زلال پرآب، آبباريكهاي شده رنجور و بيمار كه بياعتنا از كنار من ميگذرد و كوه چشمه علي هم ديگر ملبس به لباس فرشهاي شسته و رنگارنگ نيست.
همهچيز به غارت رفته بود؛ دلم به غارت رفته بود. يادم رفت بگويم كه از سنگنوشته بزرگ و چشمنوازي كه فتحعليشاه روي آن جا خوش كرده بود چيزي نپرسيدم چون آنوقت هم كه هنوز سنگ نشده بود حافظ و نگهبان خوبي نبود چه رسد به حالا كه سنگي شده دستخوش تباهي!
اين روزها شنيدهام كه به لطف طبيعت چشمه علي دوباره آبدار شده و صفايي پيدا كرده، انگار طبيعت توان جبران بيمهري خود را دارد و ما نه! تاديب ميكنيم و تخريب و آن مايه شعور نداريم كه فكر جبران باشيم كه همتش را هم نه!