ملي شدن سياست در اروپا
عبادالله مولايي
سياست اروپايي از نيمه دوم سده بيستم تا امروز عرصه مواجهه نوسان دو جريان مليگرايي و فرامليگرايي بوده است. فرامليگرايي به ويژه در فضاي جهاني پس از پايان جنگ سرد اوج گرفته و چرخشي در تاريخ همگرايي منطقهاي و جايگاه نوپديد اروپا در سياست بينالملل پسااروپايي پديد آورد. با اين همه، تحولات سالهاي پاياني دهه نخست سده بيستم اروپاييها را با شرايط متمايزي روبهرو كرد. «باز ملي شدن» يكي از روندهاي قابل توجه سياست اروپايي در اين دوران بوده است. اين روند البته تنها به قدرتيابي جريانهاي پوپوليستي محدود نميشود بلكه همزمان از پررنگتر شدن «نگاه ملي» و نقشآفريني بيشتر دولتهاي ملي در رخدادها و تحولات دوره گذار در سياست اروپايي نيز حكايت دارد. در اين يادداشت با اشاراتي به جايگاه تاريخي مليگرايي در اروپاي مدرن و تحولات پر نوسان آن، آثار روند بازملي شدن سياست در اين حوزه واكاوي شده است. در يك چشمانداز تاريخي ناسيوناليسم ايدئولوژي سياسي دورانساز اروپاي مدرن به شمار ميآيد كه نقش اساسي و ماندگار در شكلدهي به هويت ملي و دولت مدرن ملهم از آن يعني دولت - ملتهاي اروپايي برعهده داشته است.
اين ايدئولوژي از آن پس به نيروي سياسي اثرگذار در معادلات اروپايي تبديل و از سنتها و كارويژههاي متفاوتي برخوردار شد. اروپا كه به ويژه از سده نوزدهم تا نيمه نخست سده بيستم صحنه رقابتهاي ناسيوناليستي پايانناپذير و جنگهاي پياپي و ويرانگر بين اروپايي و جهاني قدرتهاي اين حوزه جغرافيايي بوده است از نيمه دوم سده بيستم تكاپوي گستردهاي را براي مهار ناسيوناليسم لگام گسيخته، مديريت رقابتهاي درون اروپايي و شكلدهي به الگوي حكمراني سياسي فراملي بدون پيشينه در سياست جهاني آغاز كرد. بهرغم آنكه فرآيند جهاني شدن و به هم پيوستگي همه عرصههاي زيست بينالمللي پس از پايان جنگ سرد نيز موجب شد تا بحران نظم وستفاليايي و افول نسبي موقعيت بلامنازع دولت - ملتها به سخن غالب زمانه تبديل شود اما اين فرآيند به فرسايش دولت ملتها و زوال مليگرايي منجر نشد بلكه تنها برخي از كارويژههاي اين واحد سياسي محوري را متحول ساخته و به بازتعريف مفاهيم ملهم از مليگرايي و انطباق آن با فضاي جهاني منتهي شد. از سوي ديگر، دگرديسيها و رخدادهاي درون اروپايي و بينالمللي دهههاي نخست سده بيست و يكم، مجددا زمينه را براي قدرتنمايي ناسيوناليسم هموار گرداند. افزون بر قدرتيابي جريانهاي پوپوليستي، قطبي شدن سياست درون اروپايي، برگزيت و خروج انگليس از اتحاديه اروپا از مهمترين نشانههاي اين روند به حساب ميآيند بحران كرونا با شدت و شتاب بخشيدن به اين روند و افزايش ميزان كنشگري انفرادي دولتهاي اروپايي در مديريت بحرانهاي پيش رو، چشمانداز ديگري در افق سياست اروپايي ترسيم كرد. در اين بحران پايتختهاي ملي به مركز و دولتهاي ملي به نقشآفرينان اصلي مديريت بحران تبديل و نهادهاي فراملي در سايه قرار گرفتند. با وجود اينكه گرايشهاي مليگرايانه از تهديد وجودي اين بحران تراژيك سرچشمه گرفته و نهادهاي فراملي نيز سرانجام به ايفاي نقش در اين زمينه پرداختند اما اين ميزان حاشيهنشيني اين نهادها در هفتههاي نخست در فرامليترين بحران اجتماعي زمانه پيش از اين تصورپذير نبود. به همين دليل روند بازملي شدن سياست در اروپا بيش از مناطق جغرافيايي ديگر شگفتي ناظران سياست جهاني را برانگيخته است زيرا اروپا مهمترين نماد و كانون همگرايي منطقهاي در جهان به حساب ميآيد كه شكلدهي به هويت اروپايي سخن رايج ادبيات سياسي و بينالمللي آن را در سالهاي اخير تشكيل داده است. وانگهي اين بحران به موازات كاهش جاذبه اتحاديه اروپايي و افزايش قدرت نمايي دولتهاي عضو به رواج ادبيات ژئوپولتيكي در گفتارهاي سياسي و رسانهاي دامن زده و توجه اروپاييها را به ضرورت انطباق با واقعيتهاي نوظهور محيط پساكرونا برانگيخته است در مجموع اگر چه روند بازملي شدن امر سياسي به گفتمان غالب تبديل نشده و دگرديسي بنيادي در سياست اروپايي پديد نياورده است اما در عين حال به نظر ميرسد با جهتدهي مجدد به سمت و سوي سياست كشورهاي اروپايي آثار دامنهداري بر روندهاي جاري بر جاي خواهد نهاد. اروپاييها ناگزير هستند تا فرآيندي را كه تقدير آينده اين حوزه در روابط بينالملل به آن گره خورده است، در چارچوب الزامات جهان دولت - ملت محوري پيجويي كنند كه پيشتر درصدد تحول بنيادي آن برآمده بودند. اروپاييها در اين چشمانداز از منطق وستفاليايي حاكم بر مناسبات قدرت در سياست جهاني نيز اثر پذيرفته و بيش از پيش به كنشگران و قدرتهاي ديگر شباهت مييابند. به هر روي، پيامدهاي اين روند بر جهانبيني و سياست خارجي اتحاديه اروپا و كشورهاي عضو آن انكارناپذير است.