روايت خبرنگار «اعتماد» از طلبههاي قم كه داوطلبانه
به بيماران «كرونا» خدمت كردند
تلمّذ پاي تخت «كرونا»
بنفشه سامگيس
«مردن چه شكليه؟ گفتم من وقتي كوچيك بودم، فكر ميكردم اگر بميرم زير خاك چي كار ميكنم تك و تنها، سختتر از يك سلول انفرادي. بعد كه طلبه شدم، فهميدم اين نگاه توهمي به مرگه. مرگ يعني روح، تعلقش رو از دنيا و جسم از دست بده. خداي مهربان اگر حال بهتري براي جسم ما سراغ داشت، ميگفت جسم رو بعد مرگ اونطور قرار دهند... پسرم گفت، پس چرا ميگن از مرگ نگران باشيم؟ گفتم، بترسيم و نگران باشيم. اما نه نگراني توهمي. نگراني واقعي. امروز ما پشت جسم و رفتارهامون پنهانيم. فردا كه بميريم صورت واقعيمون معلوم ميشه. از اين بترسيم. ترس مرگ ما رو حركت ميده و زندگيسازه... دخترم گفت، پس اينكه ميگن آدما سخت جون ميدن چي ميشه؟ گفتم سخت جان دادن رو با سختي جسم اشتباه نگير، اين رو كه امروز مريضها هم دارن. سختي روح موقع مرگ، دل كندنه... پسرم گفت، بعد مرگ كجا ميريم اگر زير خاك نميريم؟ گفتم ميريم توي يك عالم ديگه. مثل وقتي كه خواب ميبيني. ميري توي يه عالم ديگه. فقط خيلي شفافتر، خيلي واقعيتر. اين يه قاعده است، مرگ خوب نتيجه زندگي خوبه. همه بايد يه بار بميرند، ياد مرگ زندگيسازه... .»*
به روال هر سال، هفته اول اسفند، طلبههاي «خانه طلاب جوان قم» برنامه نوشتند كه تعطيلات نوروز 99 به كدام منطقه محروم بروند. بليت قطار خريدند، لوازم سفر آماده كردند، به خانوادهها خبر دادند... .
«حاج آقا گفت بعد از نماز مغرب، همه بمونن كه كار داريم... همه مونديم. گفت بيماري اومده. سفرها، لغو. بايد بريم كمك مردمي كه توي بيمارستانها هستن.»
قبل از نيمهشب 6 اسفند، نامهاي خطاب به رييس دانشگاه علوم پزشكي قم مهر و امضا ميشود؛
«حضور محترم دكتر قدير (زيد عزه) / رييس دانشگاه علوم پزشكي قم / سلام عليكم / با احترام فراوان، به استحضار ميرساند؛ خانه طلاب جوان قم، با توجه به مشكلات پيش آمده در اين شهر مقدس براي مردم غيور، مقاوم و مظلوم آن و با توجه به احتمال نياز مجموعههاي پزشكي در بيمارستانها، در امر رسيدگي و پرستاري بيماران قرنطينه شده يا كمك به پخش اقلام بهداشتي يا هر كمك ديگر، آماده هر گونه همكاري و خدمترساني است. جهاد ياريرساني به بيماران، تكليفي الهي است كه اميدواريم با موافقت جنابعالي امكان اين توفيق براي اين مجموعه فراهم شود. از خداوند متعال توفيق روزافزون شما و همكاران پرتلاشتان را در اين جهاد مقدس مسالت داريم / و منالله التوفيق / خانه طلاب جوان قم».
همان شب، فراخوان خانه طلاب جوان درباره همياري با تيم درمان بيمارستانها در شبكههاي اجتماعي منتشر ميشود. ظرف 10 دقيقه، 700 طلبه ساكن قم به فراخوان جواب مثبت ميدهند. روز بعد، جلسهاي با مسوولان دانشگاه و نماينده استاني وزارت بهداشت برگزار ميشود. طلبهها، در كارگاه آموزشي نحوه مراقبت از بيماران كرونا در بيمارستانها، حاضر ميشوند. برنامه اعزام نوشته ميشود؛ هر شيفت بيمارستاني، 10 نفر. براي هر شيفت، 50 داوطلب ثبتنام ميكنند. هيچ كس به نفع ديگري كنار نميرود. براي انتخاب گروههاي 10 نفره، قرعهكشي ميشود. طلبهها، راهي بيمارستانها ميشوند... .
پايتخت مذهبي ايران، در رخوت ظهر داغ خرداد چرت ميزند؛ خيابانها، خلوت. صداي شهر، سكوت. ميدان «72 تن»، دروازه شهري است كه تعداد طلبههاي داوطلبش براي خدمت به بيماران «كرونا»، سيل شد و سرريز شد در بيمارستانهايي كه مبتلايان «كرونا» را پناه داده بود؛ بيمارستان فرقاني، بيمارستان كامكار، بيمارستان علي ابن ابيطالب ... زير سايه رقيق درختان لاغر حاشيه جنوبي همين ميدان ايستاده بودم و طلبه جهادگر نشاني ميداد كه چطور به «خانه طلاب جوان» برسم. هواي قم، مثل باقي شهرهاي كويري، آستانه تابستانش، مهلك است اگر بيشتر از نيم ساعت، آفتاب به فرق سرت بتابد. رانندههايي كه روي جدول حاشيه ميدان نشسته بودند و انتظار مسافر نابلد ميكشيدند، از ترس «كرونا» و آفتابزدگي، سر و صورت را در ماسك و چفيه سفيد و سياه پيچيده بودند و از روزنه باريك لايههاي تودرتوي پارچه، جايگاه توقف و خيز اتوبوسها و تاكسيها را براي قاپيدن اولين مسافر، ميپاييدند. رانندهاي كه سمت بلوار غدير ميرفت، سر تكان داد و گفت: «4 ماهه قم بوي غم ميده...».
سوال پرسيدن از طلبه سخت است. خيلي سخت. چطور از يك طلبه بپرسي كه چطور به فكر خدمت به مردم افتاد و اصلا طلبه، غير از توصيه به مسلماني و خطكشي بين حلال و حرام و امر به معروف و نهي از منكر، چطور كمك يدي بلد بود كه كار پرستار و پزشك را سبكتر كند و همه اينها را چطور بپرسي كه بيحرمتي نباشد؟
تصوير ذهنم، كليشهاي از يك آخوند ملبس بود كه داوطلب، عازم بيمارستان شده تا براي بيماران قرآن بخواند و پرستار و پزشك و بيمار را به نماز اول وقت دعوت كند و لابهلاي سرم وصل كردنها و اكسيژن رساندنها و احيا دادنها و سرشلوغيهاي پرستاران و پزشكان بخش مراقبتهاي ويژه، براي كادر درمان از دوزخ و برزخ و وحشت شب اول قبر و جزييات نماز ميت بگويد و از شكسته شدن ناگزير بعضي خطوط قرمز، چشم برگرداند و تيمم ياد بدهد و مراقب بر رعايت شوونات اسلامي باشد و با لبهاي قهر با لبخند، جذبه روحانيت را در راهروهاي بيمارستان رژه برود. همين جا، فيلم ذهني من تمام ميشد. اخبار ميگفت «طلبهها»، داوطلب خدمت به بيماران «كرونا» در بيمارستانها شدهاند. نميگفت آيتالله و حجتالاسلام. معني لغوي «طلبه»، دانشجوي علوم ديني است. انتظار ذهنم اين بود كه دانشجوي علوم ديني كه داوطلبانه پا در مكتب «آخوند بودن» گذاشته، هر جا حاضر ميشود، اصرار دارد آموختههاي قرآني و اسلامي و شرعي را در مدار امورات زندگي جاري كند ولاغير. هر چه هم كه تا حالا و پراكنده، از حضور داوطلبانه طلبهها ديده و خوانده بودم؛ تغسيل و تدفين شرعي قربانيان حوادث و بلايا و تبليغ شريعت بود ولاغير... .
يكي از طلبههاي جهادگر است. 41 ساله، پدر دو فرزند. با نگاهي خونسرد، لحني آرام، تامل در تحليل مشاهدات، مكثي در يادآوري مشاهدات، بيتكلف در تعريف آنچه گذشت... برايمان چاي آوردند. لب نزد. فقط جواب سوال داد، فكر كرد و جواب داد، مكث كرد و جواب داد. چاي سرد شد. چاي نخورده، خداحافظي كرد.
«بنويسين علي مهديان ... يك طلبه»
علي مهديان، هفته دوم اسفند، به بخشهاي بستري مبتلايان «كرونا» در بيمارستانهاي قم رفت؛ در هر سه نوبت صبح و ظهر و شب. من خلاصهاي از خاطرات و مشاهداتش شنيدم. تفصيل روزها و شبهاي حضور، دست نوشتههايي بود با عنوان «منطقه قرمز» در شبكههاي اجتماعي كه هم، از مشاهدات خودش نوشت؛ از مواجهههايش با كرانههاي زندگي مردمي كه شايد، به تصور من شايد، هميشه، از دور و در دوردست ميديدشان و هم برشهايي از مشاهدات دوستان طلبهاش را؛ روايتهايي مثل اينها: «.... شب پيرمرد خوابش نميبرد. طلبه چند بار به او سر زد. آخرش يك راهي به ذهنش رسيد. گفت حاجي ميخواهي برايت قصه بگويم؟ پيرمرد لبخند زد و گفت آره پسرم. طلبه كنارش نشست و قصه گفت. بسمالله الرحمن الرحيم، يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود... بيمار، تنگي نفس داشت. نميخوابيد. ميگفت ميترسم بخوابم و توي خواب نتوانم نفس بكشم. چه ترسيه آخه اين ترس؟ طلبه گفت تا صبح كنارت مينشينم. بخواب. من بيدارم... جانباز شيميايي با تركشي در ريهاش. كرونا هم اضافه شده بود. طلبه كنار او مينشيند، آهسته آهسته غذا در دهانش ميگذارد. ناگهان با دو تا سرفه، بيمار همه را بالا ميآورد. طلبه ميگويد به دلم رجوع كردم، ديدم احساس اذيت نميكنم، با افتخار تميز كردم. امروز من نوكر نوكران توام حسين جان... .»
در همين روزنگاريهاي مهديان خوانده بودم كه چطور پزشك بيمارستان، از فلسفه رنگ لباس كادر درمان، رمزگشايي كرده و مهديان، چطور، مطيع پزشك بيمارستان، لباس آخوندي را با پوشش محافظتي بيمارستان جايگزين ميكند.
«دكتر توضيح داد كه اينجا سه منطقه داريم. سياه كه مربوط به كساني است كه تست كرونايشان مثبت شده. مدل لباسي كه بايد بپوشيد مثل آدم فضاييهاست. منطقه قرمز، مشكوكها آنجا هستند. شما آنجا ميريد. آنجا هم قرنطينه است. شما مثل همراه بيمارها خواهيد بود چون خانوادهشان اجازه ندارند بيايند داخل. لباس سبز رنگي پوشيدم. دستكش و كلاه و ماسك و غيره. گفتند حاج آقا، عمامه را هم بايد درآوري. وارد بخش شدم. يكي گفت حاجي اين لباس آبي را بپوش، بهتره. پوشيدم. حالا همرنگ همه شده بودم. هم بيماران و هم پرستارها… .»
در بيمارستان، چه كارهايي به شما سپردن؟
«همه جور كاري بود. همه بيمارايي كه اونجا خوابيده بودن، تنگي نفس گرفته بودن، اينا نياز داشتن به اينكه يكي كنار دستشون باشه براي كاراي كوچيكي كه روشون نميشد به كسي بگن و خودشون هم نميتونستن انجام بدن؛ تشنهشون بود و بهشون آب ميدادم. اگه ميوه ميخواستن، براشون پوست ميكندم. قرصشون رو بهشون ميدادم. نفسشون كه ميگرفت، با دست، پشتشون ميزدم. غير از اينا، كار خدماتي هم انجام ميدادم. زمين رو جارو ميكشيدم. لوازمي رو ميشستم. سطوح رو تميز ميكردم. من رفتم براي كمك. مثل بقيه طلبههايي كه اومدن... ما، قرار بود كارهايي رو انجام بديم كه وظيفه همراه بيمار بود و پرستار هم فرصت انجامش رو نداشت. چون تعداد بيمارا زياد شده بود و پرستارا، واقعا دست تنها بودن با وجودي كه چند شيفت كار ميكردن، زحمت ميكشيدن و دلسوزي ميكردن. يادمه يكي از خدمه، يه دستگاه تنفسي به من داد كه مال بيمار فوت شده بود و گفت برو اينو بشور. يكي از پرستارا شنيد و اومد به اين خدمه گفت چرا انقدر به اينا كار ميدي؟ اينا يه سري آخوندن، اومدن اينجا، جهادي كار ميكنن، اينطور ازشون كار نكش. من اومدم جواب بدم كه چه فرقي ميكنه و من و اون نداره، يكي از پزشكا به اين پرستار گفت حالا شما به اينا ميگي نيروي جهادي، خودت رو هم ببين كه سه ماهه حقوق نگرفتي... .»
نه پرستار، نه پزشك، نه بيماري كه از شر «كرونا» خلاص ميشد، نه هزاران فيلسوف، نميتوانند تماشا و تجزيه زندگي و مرگ را آنطور كه يك طلبه ياد ميگيرد، ببينند و بياموزند. باورهاي اين آدمها كه زندگيشان را پاي آموختن فلسفه خلقت و هندسه كائنات خرج ميكنند، تا پيش از آنكه به مرتبه حجتالاسلامي و آيتاللهي برسند و عالِم شوند و در باز كردن گرههاي كور معادله سياست و دين، مردد بمانند، شكننده و پر از جزييات درهم پيچيده حل نشده اما بيغش است و شايد همين خلوص است كه در دوران طلبگي، از آنها، همان انساني ميسازد كه براي خدمت به مبتلاي «كرونا» از هم سبقت ميگيرند و پاي محضر مرگ يك بيمار، مبهوت ابهام تقدير، اشكي از استيصال ميريزند و در خلوت، زير لب زمزمه ميگويند: «از اوييم و به سوي او باز ميگرديم.»
در اون روزها و شبها، پاي اون تختها، با چه واقعيتي روبهرو شدين؟
«... كوتاهي دست بشر ... واقعيتايي كه خيلي سخت بود ولي خودش رو به ذهن ما تحميل ميكرد... يه روز، توي بخش كه نشسته بودم، يه بيمار رو نگاه ميكردم كه نفسش به سختي بالا مياومد. هر 4 تا نفس كه ميكشيد، دستشو ميبرد بالا و ميگفت الهي شكر... يه بيمار جلوي چشم من فوت كرد. اون لحظه، همه همين طور نگاه ميكردن. كاري از هيچ كسي برنمياومد. دكتر، بعد از فوت بيمار، از بيمار عذرخواهي كرد. دكتر رو به بيمار گفت، من معذرت ميخوام. پرستار گفت آقاي دكتر، از كي معذرتخواهي ميكنين؟ دكتر گفت روحش كه اينجاست. منو ميبينه. ولي من بيشتر از اين نميتونستم كاري براش انجام بدم... اين ناتواني، نماد اضطرار بشره و ما اين واقعيت رو معمولا فراموش ميكنيم... من تو اون روزا، داشتههاي خودمون رو ميديدم... اون بيمار كه توي عالم خودش بود و شكر اون نفس سخت رو ميگفت... اون دكتر... اينا، داشتههاي ماست. اينا، مردم ما هستن كه ديده نميشن... من توي اون روزا، دو زانو در پيشگاه مردم نشستم و ياد گرفتم... سر صحنه واقعيت... تو اون روزا، احساسم اين بود كه بيشتر به مردم نزديك شدم. با وجود اينكه بارها مناطق محروم هم رفتم و براي مردم محروم خونه ساختم، ولي حسم اينه كه اون روزا، توي اون بيمارستان، خيلي به مردم نزديكتر شدم. چون بايد ميرفتي غمخورش ميشدي، بايد مينشستي و باهاش حرف ميزدي، بايد آرومش ميكردي. من و اون پرستار و اون خادم و اون بيمار، بايد با هم جلوي كرونا ميايستاديم. يه ارتباط صميمي و نزديك و وسط درد... ما فكر ميكنيم بلا، واقعا بلاست. در لسان اهل علم، بلا، يعني رحمت. زمان محروميته كه چشمت رو ميبري به سمت آسمون. محروميتها و بلايا، فرصت نگاه به آسمونه... بعد از اون روزا، تواضعم در مقابل مردم بيشتر شد... .»
در درازاي عمر، ميليونها آدم از جاده زندگي ما رد ميشوند؛ عابران پيادهاي كه شايد دفعه بعدي هم گذرشان به اين مسير نيفتد. ميروند، با قدمهاي تند، آهسته، ترسيده، آسوده. مهم، احوال دروني آنها نيست. مهم، تاثير رد قدمهاي آنها بر زندگي ماست. گاهي مردي، زني، از اين جاده رد ميشود و انگار هيچ. گاهي، رهگذر، بيآنكه بداند، ما را مديون ميكند؛ مديون حرفي، نگاهي... زندگي ما، بازتاب خاطرههاي ماست. سهراب سپهري سروده بود: «...زندگي، خاطره آمدن و رفتن ماست...» و خاطره، بدون حضور انسان، خاطره نميشود. آن همه آدم كه روي تخت بيمارستانهاي فرقاني و كامكار بستري شدند؛ آنهايي كه از شر بيماري رها شدند و به خانه برگشتند، يك روز، دور يا نزديك، يادشان به خاطرهاي محو يا واضح از آدمهايي ميافتد كه چند صباحي، در آن روزهاي تلخ و بياميد، رفتند و آمدند و دعاي بهبودي خواندند و اميد بهبودي دادند و اسمشان را گفتند يا نگفتند و در شلوغي دنيا گم شدند و ردپايي در حافظه اين آدمها گذاشتند كه بعدها، براي فرزندان و همسران و دوستانشان تعريف كنند كه «طلبهها اومده بودن به ما خدمت ميكردن. دعا ميخوندن برامون. ازمون مراقبت ميكردن...».
نترسيدين؟
«...واقعيت... وقت نكرديم بترسيم. ميدوني چي شد؟ من احساس ميكردم بايد برم. با همه وجود. اين بايد رو، خيلي زمخت و محكم به خودم ميگفتم؛ بايد برم. و اين حسم زياد براي آدم پيش نمياد كه گاهي احساس كني كه ... ميدونيد چي ميگم؟ مثل اون بچههايي كه ... اينا كار خدا بود. ميگفتن پشت خط، بچه رزمندهها كپ ميكردن و يكي ميگفت بايد بلند بشم تا همه بلند بشن. اين حس كه بايد كاري بكنم و بايد پاشم، باعث ميشد خيلي فكر نكنم كه حالا چي ميشه و اين براي خودم شخصا يه تجربهاي بود. تجربهاي كه... من آدم شجاعي نيستم. ولي اين حس، حس خوبي بود. خوشم اومد. چه جالب. شدت مسووليت، جلوي ترس رو ميگيره.»
تو زندگي از چه چيزايي ميترسين؟
«خيلي چيزا ... از مريضي ميترسم. از اينكه بلايي به سر كسي بياد ميترسم. از كسي بخوام دور بشم ميترسم. خيلي چيزا... ما هم آدميم... ولي اونجا... وقت نكردم. انقدر اتفاقات پشت هم ميافتاد، شايدم ترسيده بودم ولي نفهميدم... ».
مهديان از گمنامي همسران طلبهها ميگويد؛ زناني كه در سطور صفحات زندگي طلبهها، حتي به اندازه يك خط تيره هم جايي ندارند و بينشان، ميآيند و ميمانند و ميروند؛ مثل همسر آن طلبهاي كه باردار بود و مبتلاي كرونا شد و در همان بيمارستاني كه همسرش، به بيماران كرونا، خدمت داوطلبانه ميداد بستري شد و همانجا، جان داد و طلبه داوطلب، اشكي نريخت تا وقتي در ساعت خلوتي خدمت، خودش را پشت ساختمان بيمارستان گم كرد و در تنهايي، براي عزيزان از دست رفتهاش؛ براي آن همسر گمنام و فرزندي كه به اين دنيا پا نگذاشت، زاري كرد.
مهديان از ثانيههاي زيبا و ثانيههاي عجيب آن روزهاي خدمت پاي تخت مبتلايان كرونا ميگويد...
«... شبا معمولا كار خاصي نبود چون بيمارا خواب بودن و فقط به اتاقا سر ميزدم كه ببينم اگه كسي بيداره و كاري داره، براش انجام بدم... يه شب، توي راهروهاي بيمارستان قدم ميزدم، ديدم درِ پله اضطراري، نيمه بازه. در رو كه باز كردم، گنبد حرم حضرت معصومه(س) رو ديدم. اين بيمارا، همه همسايه حضرت بودن... يه شبي به ليست اسامي و مشخصات بيمارا نگاه ميكردم، مثلا اين كيه، اين سنش چقدره و ... جلوي اسم يه بيماري نوشته بودن 50 ساله. مشخصاتش رو نگاه كردم، نوشته بودن جانباز جنگ تحميلي... دختري بود كه مادرش فوت كرده بود. دختر رو به بيمارستان راه نميدادن. گريه ميكرد و ميگفت ميخوام مادرمو يه لحظه بغل كنم. باورش نميشد. نميتونست بره جنازه مادرش رو ببينه. نميدونست بايد چكار كنه. من از استيصال اين دختر، همين جور گريه ميكردم و توي بيمارستان راه ميرفتم. روي اين رو هم نداشتم كاري براش انجام بدم. اصلا نميدونستم بايد چكار كنم... من اين اتفاق رو هيچوقت تعريف نكرده بودم...».
از تناقضهايي كه آن حضور چند روزه در باورها و تفكراتش رقم زد ميگويد.
«... يه شب، رفتم توي اتاقي از بيمارستان كمي استراحت كنم. يه لحظه فكر كردم، اينجا، من، شب توي بيمارستان، تنها، من كجا، اينجا كجا، چكار دارم اينجا كلا؟ ... يكي از پرستارا، حرفاي خوبي نميزد. تهمت ميزد، ميگفت اينا همه دروغ ميگن. وضع اينجور نيست، آمارا اينجور نيست. ايران رو با خارج مقايسه ميكرد. حواسش نبود من اونجام. حرفاش اذيتم ميكرد. اون ميدونست من طلبهام ولي نميدونست منم چند روز اونجا بودم. تو ذهنم، فكر كردم من يه آخوندم، بايد باهاش حرف بزنم. ولي با خودم گفتم الان وقت حرف زدن نيست. همين كه جلوي چشمش باشم، كافيه. سكوت كردم. نميدونم سكوت درستي بود يا غلط؟»
مهديان، بعد از بازگشت به خانه، مبتلاي كرونا شد. در قرنطينه خانگي، با دعاي هفتم از صحيفه سجاديه خلوت كرد و نگاه به آسمان ميگرفت و ميخواند: «يا منْ تُحلُّ بِهِ عُقدُ الْمكارِهِ، يا منْ يفْثأُ بِهِ حدُّ الشّدائِدِ، يا منْ يلْتمسُ مِنْهُ الْمخْرجُ إِلي روْحِ الْفرجِ .... اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده ميشود، و اي آنكه سختي دشواريها با تو آسان ميگردد، و اي آنكه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست...»
علي حسينزاده، جوانتر از مهديان بود. ريتم حرفهايش از تعريف اولين اعزامها و جمعآوري كمكها و جوابگويي به صدها طلبه داوطلب حضور در بيمارستانها و صدها داوطلب حاضر و غايب براي ارسال كمكهاي نقدي و غير نقدي از ورامين و بوشهر و شيراز و مشهد و...، وقتي به مواجهه با بيماران «كرونا» در بيمارستان، جستوجوي اجساد در سردخانه بهشت معصومه و تلقين خواني براي ميت «كرونا» ميرسد، انگار مرور سير تكامل يك انسان، از كودكي تا بزرگسالي، از نوپايي تا بلوغ؛ شور و هيجان، جاي خود را به تاثر و تامل سپرد. حسينزاده هم يك طلبه است؛ جواني متولد 1370 و دانشجوي سطح 3 علوم حوزوي. تا امروز، در اعزامهاي جهادي براي بازسازي مناطق محروم، نفر اول بوده اما بنا به يك تصميم آگاهانه، پا به هيچ بحراني نگذاشته. «كرونا» باعث شد براي اولينبار در عمرش، 15 شب در بخش مراقبتهاي ويژه، بيمارداري كند و وارد سردخانه گورستان شود و براي پيدا كردن شمار فهرستي كه در دست داشته، انبوه اجساد سردخانه را رج بزند... كلام طلبهها، شيرين است. طلبه، ميرود كه ياد بگيرد واعظ شود. وعظ كند و شيرين بگويد تا مردم را با حرفهايش جذب كند و نور به دلشان بتاباند. خيلي عجيب نيست كه دوست داشتم بيشتر و بيشتر از خاطرههايشان بشنوم. ميزبان من، حسينزاده بود. نيم ساعت فرصت داشتم از همهچيز بشنوم؛ چطور طلبهها عازم بيمارستان شدند، چطور پاي خودش به بيمارستان رسيد، چه ديد، چه شنيد، چه ياد گرفت... نيم ساعت، فقط براي خنك شدن همان استكان چاي كفايت ميكرد. طلبه جوان، عازم كلاس درس بود. قبول كرد بعد از كلاس، دوباره به خانه طلاب جوان برگردد و تعريف كند. برگشت، تعريف كرد: «بعد از فراخواني كه براي كمك به بيماراي كرونا داديم، حداقل روزي 300 نفر تلفن ميزدن. زن و مرد اصرار ميكردن كي نوبت ما ميشه بياييم براي كمك؟ بياييم براي بستهبندي و توزيع كمكها و سم زدايي محيط عمومي و تب سنجي توي ميدون 72 تن. آدمايي بودن كه اومدن اينجا و چاي برامون دم ميكردن. خانمي بود از ورامين كه با هزينه خودش برامون غذا ميپخت. خير مياومد ميگفت 30 ميليون ميدم، فقط برو چهار مغز بخر، بده پرستارا بخورن كه قوت داشته باشن. تاكيد ميكرد كه فقط بايد همين رو بخري و مديوني اگه جنس بيكيفيت بگيري. دختر 10 ساله از خونه تلفن ميزد و ميگفت عمو، ميشه من يه غذا درست كنم براي شما بفرستم؟ فردا يه ظرف سالاد الويه ميفرستاد با يه متن خيلي خوشگل؛ سلام جهادگران سلامت، دمتون گرم، خدا قوت، من خيلي دوستتون دارم. من نمونه اين بچه رو كدوم نقطه دنيا ميتونستم پيدا كنم؟ يكي تلفن ميزد ميگفت ما كمپين راه انداختيم براي كمك به اونايي كه توي اين ايام، شغلشون دچار مشكل شده. ميگفت حاج آقا، شما كسي رو ميشناسي به ما معرفي كني؟ اينجور آدما رو كجا ميتونستيم پيدا كنيم؟..... من رو روزاي اول نفرستادن به بيمارستان. مسوول جذب كمك و همياري بودم و ميگفتن هنوز اينجا كار داريم. من اينجا بودم و بچههايي كه ميرفتن بيمارستان، برميگشتن و براي من تعريف ميكردن. احساس ميكردم كارواني داره حركت ميكنه و ميره و من اينجا جا موندم...»
از چه چيزي؟
«از هدف اصلي. هدف اصلي ما خدمت به مردمه. اين بهترين موقعيت بود كه بگيم ما هستيم. ما همه جا هستيم. تو سيل، تو زلزله، تو منطقه محروم. ممكنه 4 تا از هم لباسيها اشتباه كنن، ولي اصل روحانيت اين نيست. اصل روحانيت اينه كه بريم منطقه سيل زده، بريم منطقه زلزله زده.... 5 روز قبل از سال تحويل، گفتن اگه ميخواي بري بيمارستان، برو. غروب اون روز رفتم بيمارستان كامكار. گفتم نيروي جهادي هستم و اومدم براي كمك. بيمارستان، غير از بيمار كرونا، بستري ديگهاي نداشت. من رو به بخش جراحي مردان فرستادن. همون جا، نيروي خدماتي به من كار سپرد و شروع كردم به كار.
چه كاري بهتون سپرد؟
«گفت اين ميزا رو تميز كن؛ ميزايي كه به تخت بيمارا وصل بود و كثيف بود. مواد ضد عفوني بهم داد و گفت همه رو ضد عفوني كن و با دستمال تميزشون كن. 40 تا تخت بود. همه رو تميز كردم. بعد از تميزكاري، زمين بخش رو جارو كشيدم. در حال كار، كم كم با بيمارا ارتباط ميگرفتم. حال شما چطوره؟ اهل كجايي؟ كجا ساكني؟ شغلت چيه؟ احوالت چطوره؟ تست كرونات اومده يا نه؟ بعضيا خيلي بد حال بودن. بعضيا به چيزي نياز داشتن و بايد به سرعت براشون تهيه ميكردم... شب دوم، رفتم بخش مراقبتاي ويژه. يه پيرزني بود، خدا رحمتش كنه. رفتم پيشش، گفتم چي نياز دارين؟ گفت هيچي نياز ندارم. چون لباس سرتاسري پوشيده بودم، فكر ميكرد دكترم. گفت آقاي دكتر، منو مرخص كن برم. گفتم باشه. تو به من قول بده خوب بشي منم بهت قول ميدم مرخصت كنم. گفت من قول ميدم كه خوب ميشم. من فردا خوب ميشم. كي مرخصم ميكني؟ گفتم باشه. منم فردا تو رو مرخص ميكنم. اين بنده خدا از همون شب، حالش بدتر شد تا كه رفت توي كما ... شبي كه اون جا بودم، فوت كرد، جلوي چشم خودم. تا قبلش احساس ميكردم حالش خوب ميشه. تختش رو عوض كرده بودن. روحيهاش خيلي خوب شده بود. حتي دستگاهها رو ازش جدا كرده بودن. شب آخر، دكتر براي احيا ازم كمك خواست. گفت پمپاژ تنفس مصنوعي رو بزن كه من بتونم قفسه سينهاش رو فشار بدم. منم پمپاژ رو مرتب ميزدم ولي متاسفانه ... خودم جنازهاش رو بردم سردخونه ... دنياس ديگه. همه مون بايد بريم........»
ترس نداشتين؟ از مردن از اين بيماري؟
«... ترس... از اينكه بميرم تو اين راه ... واقعيت كه ... از اعمال خودم ميترسيدم. كه تو اين كار بميرم و چيزي براي گفتن نداشته باشم. ترس از اين بود كه منم قراره يه روزي بميرم. هر كي ندونه، خودم كه ميدونم چه كارهايي تو اين دنيا انجام دادم. ترس از خودمه. براي همين وقتي ميرم غسالخونه، ميترسم، من كه طلبهام. هيچ كسي هم مرگ رو حق ندونه، من كه ميدونم مرگ، حقه. ولي من ميترسم. چرا ميترسم؟ چون ميدونم چه اشتباهاتي توي زندگي خودم مرتكب شدم و چه غفلتهايي كردم... والا... نه... تجربه قشنگي بود... به خدا نزديكتر ميشدي. مردم ما هنوز باور نكردن كه قراره بميريم. خدا هم ميگه من در عجبم كه بنده من طوري زندگي ميكنه كه انگار اصلا قرار نيست بميره. توي بيمارستان، كنار اون بيمارا، قشنگ ميفهميدي، قراره بميري، نفساي آخر رو ببين. توي بيمارستان، مرگ رو خيلي نزديك ميديدم. وقتي رفتم غسالخونه، ديگه يقين شد كه يه روزي قراره روي همين تختا دراز بكشم... باقي طلبهها هم از همين ميگن. از اينكه بيماري بوده كه تا ديروز باهاش حرف ميزدن، بيمارشون بوده، رفيقشون بوده، براش ميوه پوست كندن، بهش آب دادن، ماساژش دادن، اكسيژنش رو تقويت كردن، با هم حرف زدن، قرار گذاشتن وقتي حالش خوب شد، همديگه رو توي حرم ببينن، يك ساعت بعد اومدن، فردا اومدن، ديدن روي تختش نيست. فوت كرده بود. منم اين لحظهها رو ديدم. اينكه بايد با دست خودم اين بيمار رو ميذاشتم روي تختي كه بره سردخونه. و اين رو ميفهميدم كه قراره بميريم. اين دنيا يه تَهي داره. هرچي بتازي، يه تَهي داره...»
اون روزا، اون حضور، چه چيزي رو در شما تغيير داد؟
«به اين فكر ميكردم آيا اين اتفاق هم، مثل همه اتفاقات، بعد از يه مدت، برام عادي ميشه و من برميگردم به زندگي خودم يا نه، اين اتفاق، ميخواد توي زندگي من روزنه ايجاد كنه؟ آيا يك ماه بعد از كرونا هم، همين حد به فكر مرگ هستم؟ توي اون روزا، هم بهشت معصومه رفته بودم، هم غسل ديده بودم، هم تلقين خونده بودم، هم دفن ديده بودم، هم به ديگران صبر داده بودم، هم خاك روي ميت ريخته بودم... به اين نتيجه رسيده بودم كه همهچيز تمومه. نهايت 20 يا 30 يا 40 يا 50 سال ديگه ختم كلامه. پس بايد حساب و كتاب كنم. روايت هست كه به اعمال خودت برس. من هم كه مطمئنم اون دنيا هست. بر من كه عقلا اثبات شده كه اون دنيا هست. پس بايد حساب و كتاب كنم. به جزييات اعمالم فكر ميكردم. نمازم رو خيلي دقيق ميخوندم. اما در نهايت، به اين هم فكر ميكردم آيا بعد از تموم شدن كرونا هم در همين احوال ميمونم يا نه.
چقدر از خط قرمزهاتون رو مجبور شديد اونجا بشكنيد؟
«... بستن ماسك خيلي برام سخت بود. يه روز، يه خانم پرستار ديد من چطور با اين ماسك كلنجار ميرم كه ببندم، از سر لطف اومد و گفت حاج آقا من ماسك رو براتون ميبندم ... و ماسك رو برام بست.... اتفاق خوب اين بود كه تيم پزشكي و طلبهها، خيلي زود با هم ارتباط گرفتن. هر دو، همديگه رو پذيرفته بوديم. ما، بيشتر. شرطمون توي جلسه توجيهي براي طلبهها اين بود كه همه بايد حرف پزشكا و پرستارا رو گوش كنيم و تفكرات و استنباط خودمون رو كنار بگذاريم. اگه قراره بيمار، الان اين دارو رو بخوره، بايد الان اين دارو رو بخوره. همين طور هم شد.»
تلخيهاي اون روزا چي بود؟
«هر روز كه وارد بخش ميشدم، بزرگترين ترسم اين بود كه از صاحب تخت خالي سراغ بگيرم. مرخص شده يا فوت كرده؟ از دكترا اين رو ياد گرفته بودم كه اونايي كه روحيه شونو از دست دادن، نتونستن از بيمارستان بيرون بيان... يه شب يه بيمار خيلي بدحال شد. پيرمرد مسني بود كه تنگي نفس شديد داشت و به اكسيژن هم جواب نميداد. سعي ميكردم خيلي مراقب اين بيمار باشم. هر وقت بيكار ميشدم، به اين پيرمرد سر ميزدم. يه شبي، حالش خيلي بد شد. محفظه پلاستيكي اكسيژن رو بارها فشار دادم كه راحتتر نفس بكشه. كمي كه حالش بهتر شد، رفتم بخش مراقبتهاي ويژه. كارهاي اون بخش رو انجام دادم و از پلهها برگشتم سمت بخش جراحي مردان كه همين پيرمرد بستري بود. ديدم يه ميت رو ميبرن توي آسانسور. با خودم گفتم، اين همون پيرمرده. رفتم توي بخش. پرسيدم كدوم تخت بود؟ شماره تخت رو كه گفتن، خيلي ناراحت شدم. ديگه روحيهاي برام نمونده بود كه به بيمارا سركشي كنم. برگشتم و رفتم.»
سختترينها؟
«ميت كرونا تا زمان غسل توي سردخونه نگهداري ميشد. طلبهها ميت كرونا رو غسل ميدادن و ميفرستادن براي دفن. دو روز قبل از تحويل سال، گفتن توي بهشت معصومه نياز به نيروي ناظر بر دفن دارن. من حتي نماز ميت هم نميتونم بخونم. به سرعت منقلب ميشم... تلفن زدم و گفتن صبح پس فردا بيا. گفتم چشم. گوشي تلفن رو زمين گذاشتم كه يادم افتاد دو روز بعد، تحويل ساله..... ساعت 8 صبح، نيم ساعت بعد از تحويل سال، رفتم بهشت معصومه. يه كاغذ به من ميدادن كه برو اين ميت رو توي سردخونه پيدا كن و بيار براي غسل. رفتم سردخونه. 14 تا ميت اونجا بودن. همه، كاورپوش. و من اونجا، تنها. بايد تك تك كاورها رو چك ميكردم و مشخصات ميت رو با اسامي اون كاغذ مطابقت ميدادم. سختترين كاري بود كه انجام دادم...
و شيرينيها؟
«... وقت غذا خوردن، 4 گروه ميشديم و به نوبت ميرفتيم براي ناهار يا شام. دستكشمون رو در ميآورديم، دستمون رو ضد عفوني ميكرديم، غذاي بيمارستان رو توي مايكروفر داغ ميكرديم. كنار پزشكا و پرستارا مينشستيم و همه با هم چاي و غذا ميخورديم، ميگفتيم، ميخنديديم، اونا با ما شوخي ميكردن، ما با اونا شوخي ميكرديم.... بزرگترين شادي اون روزا، تختاي خالي بود كه صاحبانش مرخص شده بودن..... بيمارا منو ميشناختن. من يه نشونه داشتم. وقتي وارد بخش ميشدم، تمام لباسام رو با پوشش محافظتي تعويض ميكردم ولي هميشه يه نعلين قهوهاي ميپوشيدم و بيمارا منو از همين نعلين ميشناختن..... من با بيمارا حرف ميزدم، شغلشون رو ميپرسيدم؛ شاطر نونوايي، سلموني، كارمند بانك، رييس بيمارستان ... همه بودن، مثل حج؛ فقير و غني و سياه و سفيد، همه توي يك سطر ... و همه از يه چيز ياد ميكردن؛ از خدا، و از ناتوان بودن انسان... بعضياشون خوش صحبت بودن. بعضياشون وقتي متوجه ميشدن ما طلبهايم، به خاطر ذهنيت قبلي از طلبگي، گارد ميبستن.... همه طلبهها بد نيستن. هم طلبه بد داريم، هم طلبه خوب. توي همين ايام، استاد حوزه علميه رفت توي بيمارستانها و كف زمين رو شست. طلبه 10 روز، هر روز 10 ساعت پاي دستگاه آبميوهگيري صنعتي ايستاد و براي پرستارا و بيمارا آب هويج گرفت، طلبه صبح تا غروب رفت ميدون تربار و هويج خريد براي آبميوه بيمارا و پرستارا و پزشكا. هر طلبهاي بايد گوشه زندگي خودش اقدامي داشته باشه. كار يدي داشته باشه. از كتاب در بياد و بره توي ميدون. خداوند ميفرمايد من اين عالم را آفريدم و تو بايد تلاش كني با زندگي توحيدي به من برسي. شايد مرگ من باعث رسيدن من به خدا بشه، شايد زنده بودنم... به چشم خودم ديدم كه طلبه سرويس بهداشتي بيمارستان رو ميشست، زمين بخش كرونا رو جارو ميزد، لباس ايزوله بيمار رو عوض ميكرد، براي آوردن غذا توي بخش كمك ميكرد، براي انتقال ميت به سردخونه كمك ميكرد، شب تا صبح، بيمار كرونا رو پاشويه ميكرد كه تبش پايين بياد. طلبهاي بود كه صبح تا غروب توي قرارگاه جهادي، مشغول بستهبندي كمكهاي غذايي براي خانوادههاي نيازمند بود، دو ساعت ميخوابيد، ميرفت شيفت شب بيمارستان، صبح برميگشت، دو ساعت ميخوابيد و ... همين طوري، 30 شيفت شب رفت و 40 روز خانواده شو نديد.
و الان كجاست؟
«كار ميكنه... هنوز زنده است...»
*بخشي از گفتوگوي علي مهديان با فرزندانش
منطقه قرمز*
«... اكثرا پيرمردها و پيرزنها بودند. مرا ياد پدر بزرگ و مادر بزرگم ميانداختند ... لبخندشان و صداي خس خس نفسشان. يكي گفت پسرم پرتقال را پوست ميكني؟ گفتم چشم. پر پر كردم، يك پر را خورد، گفت خودت هم بخور عزيزم. گفتم پدر جان ميل به چيزي ندارم. لبخندي زد. مهربان و آرام... چقدر اينجا خوب است. چقدر برايم پرعبرت است…. امروز روز عجيبي بود، داغونم بچهها داغون. پيرمردي كه توان نداشت قرص هاش رو برداره و بغض كرده بود از اين ناتواني، حالا حالش بد شده بود، ديگه نفسش راحت بيرون نمياومد، صورتش كبود شده بود، بايد ميبرديم تحويل ميداديم يه جاي تخصصيتر، يك طرف تختش رو گرفته بودم. دو سه نفر بوديم كه ميبرديمش، توي آسانسور، صورتش كه قرمز شده بود و نفس زدن هاش، داشت دلم رو آتيش ميزد. كاري از من روحاني بر ميومد؟ بلد نبودم، فقط شروع كردم آروم سوره حمد رو تلاوت ميكردم. از ته دل ميخواستم حالش خوب بشه..... ته سالن، يه اتاق بود كه ديدم صداي نعره ازش مياد، فرياد ميزنه مثل كسي كه داره فحش خار و خاشاك ميده. كسي اما توجهي بهش نميكرد. انگار براشون عادي بود. فحشها برام واضح نبود، دقيقا نميفهميدم چي ميگه، فقط آهنگ صداش اينطوري بود. برام جالب بود. رفتم ببينم كيه و چي ميگه.رفتم تا دم در اتاق، ديدم يه لات هيكلي با خالكوبي روي دست و بازوش نشسته اونجا. نزديك كه شدم ديدم فحش نميده فقط داره ميگه بهتون ميگم بياييد اينجا. اين شيلنگا رو باز كنين. رفتم جلو، گفتم سلام عليكم، كاري داري برادر؟ يه دفعه ساكت شد. احساس كردم از اين احترام و تكريم جا خورد. يه دفعه با لحن نرم و آرامي گفت، نه حاج آقا. فقط بگيد بهشون اين لولهها رو باز كنن. گفتم چشم، حتما، گفت ببخشيد.اومدم بيرون خندهام گرفت از اينكه چرا منو كه ديد با چند تا جمله نرم شد؟ مودب شد چرا يه دفعه؟ نميدونم از كجا فهميد من حاج آقام. از كجا فهميد بايد به يكي ديگه بگم؟ جالبه تا من رفتم بيرون، باز شروع كرد سر و صدا كردن.... جوون ترها معمولا سرشون تو گوشيه. يه بار توي يه اتاق نشسته بودم، ديدم يكي بيهوا زد زير خنده. با لهجه قمي غليظ گفت، بابا عجب ملتي داريم. ببين چه جوكهايي ميسازن واسه كرونا. يادم نيست جوكش چي بود، خندهدار هم نبود به نظرم، ولي من هم باهاش خنديدم. خيلي خنديدم..... رفيقم ميگفت، دوست خواهرش كه پزشك بوده، شاكي شده و گفته اين طلبهها نابلدن، چرا اومدن، فقط ضررن، شوآفن. به درد نميخورن .امروز اما ميگه دوست خواهرش براش پيام داده، پيامش رو فرستاده / امروز خيلياشونو ديدم . با كمترين تجهيزات داشتن كاراي خدمات رو انجام ميدادن . به مريضا غذا ميدادن . وسايل مريضا رو جابهجا ميكردن. و بيشترين تماس با مريضو داشتن . همشون هم پسرايي با سن كم. الان همه ازشون كمك ميگيرن و چقدر خالصانه كار ميكنن و همش ميگن بهمون ياد بديد ما انجام بديم...... . همه دنبال آمار مرده هان، هيچ كس آمار ترخيصيها رو نميپرسه.وقتي يه بيمار مرخص ميشه براي خودش هم يه اتفاق عاديه. من اين همه ترخيصي ديدم، ولي نديدم هيچ كدومشون يه لبخندي يه خوشحالي خاصي داشته باشن. ابدا.يكي ترخيص شده بود. كلا همه دغدغه خودش و دخترش اين بود، دفترچه بيمهاش رو كجا گذاشته.... وقتي بيمارها ترخيص ميشن، مثل يه مامان، تختشون رو ضدعفوني ميكنيم، ملحفهها رو عوض ميكنيم، آماده كه بيمار ديگهاي بياد. بعضي وقتها يه دفعه ميبيني تمام تختهاي يك اتاق خالي ميشن به جز يكي، دلم براي اون يكي ميسوزه.... يه بار يه پيرمرد قرار بود مرخص بشه. رفتم ديدم دور خودش ميچرخه، ميخواست لباسهاش رو بپوشه، اما خيلي پير بود، نياز به كمك داشت.كلا پيرترها رو كه ديديد، قلق دارن. يكي بايد حواسش بهشون باشه، بعضي شون بهونه گيرن و بدخلقي ميكنن. بايد تو نخشون بري ببيني تو همون بدخلقي چقدر پدري ميكنن و باحالن. بعضي شون خجالتياند اما مهمترين خصلت همشون عزت نفسشونه. يكي شون حال ندار و پير هم بود ولي ميخواست بره دستشويي، ناراحت ميشد كمكش كني. سخته به خدا.حالا اين پيرمرد ميخواست مرخص بشه، رفتم پيرهنش رو تنش كردم. با اينكه ديگه سرفه نميكرد و تنگي نفسش خوب شده بود، ولي ضعيف بود به خاطر سنش. نميتونست دكمه هاشو حتي ببنده، براش بستم. شلوارش رو خواستم بپوشونم، پاشو كرد داخل شلوار، گفت خدا هيچ كسي رو محتاج فرزند نكنه. فكر كردم لابد بچه هاش هواشو ندارن. زيپ شلوارش رو هم بالا كشيدم. هيچي همراش نبود به جز دفترچهاي پر از شماره بچهها و نوه هاش.سوار ويلچرش كردم تا دم در. ديدم پسرش كه اون هم موهاش سفيد بود، با يه حال اضطرابي دويد. خوشحالي رو ميتونستم ببينم تو وجودش. مثل پروانه دور باباش ميچرخيد. عجب ! پيرمرد دعا ميكرد محتاج همچين بچهاي نباشه؟ كلا خدا آدمو محتاج هيچ كس نكنه.... نيمه شبها ظاهرش اينه كه همه خوابند و كاري نيست. ولي واقعيت اينه كه نيمه شبها احتياج بيماران بيشتره. شبها بيمارها خجالت ميكشن كسي را صدا بزنن. ميترسن شايد بقيه بيمارها بيدار شن. از كنار اتاقي عبور نميكني مگر اينكه كسي كاري داره باهات. شبها بيمارها ياد خانواده ميافتن دلتنگ ميشن. احساس بيماري هم در شب بيشتر ميشه.شب از كنار اتاقي عبور ميكردم ديدم مردي پنجاه و چند ساله با موهاي جوگندمي روي تخت نشسته، رفتم نزديك آهسته گفتم كاري داريد؟ گفت ميتوني اين پارچه رو خيس كني؟ تب دارم. چفيهاي بود. گرفتم و با آب ترش كردم. بهش دادم.نفس كشيدن براش سخت بود. گفت درجه اكسيژن رو بيشتر ميكني؟ انجام دادم. رفتم بيرون و چرخ زدم و برگشتم ديدم نشسته. گفتم چي كار داريد؟ گفت ميخوام وضو بگيرم. بلندش كردم، تلو تلو ميخورد. نميدونم كي بود و چي كاره بود. اما احساس ميكردم خيلي با صلابت و صبوره. شايد تو اين مدت فقط يك بار شنيدم كه وسط نفس نفس زدنهاش گفت - خسته شدم - گفتم چي كار كنم حاجي؟ گفت پشتم رو كمي ماساژ بده. كارهايي كه پرستارها يادم داده بودند انجام دادم. ديدم زير لب ميگه شكر، خدايا شكر.نميدونم بچه هاش چه حالي دارند الان؟ فقط ميدونم باباهاي زيادي قرنطينهاند و بچه هاشون نگرانشون. باباهاي با صلابتي كه بودنشون توي خونه براي اون خونه احساس امنيت و آرامشه... يه چيزي بگم؟ احساس ميكنم عشق زورش بيشتره. از بيماري، از بلا، از استرس و از درد. عشق عجيب چيزي است. شنيديد قيامت همه از هم فرار ميكنن؟ اينها آدمهايي هستند كه خودخواه بودهاند در دنيا، نه عاشق. و الا عاشقها قيامت با همن. شفيع همن. رفيق همن. دستگير همن. عشق سن و سال نميشناسه، شرايط نميشناسه. و مردم ايران يه ويژگي مهم دارن؛ اون هم اينكه بدجوري عاشق پيشهاند.... توي بيمارستان، به جز رسيدگي به بيمارها، به نيروهاي خدماتي هم كمك ميكردم. اولينبار يكي صدايم زد و گفت حاج آقا ميتوني كمك كني؟ گفتم چه كار؟ گفت هيچي ملحفهها رو بايد عوض كنيم. هر ملحفه رو بايد بر ميداشتيم، بعد كل تخت رو با مواد ضد عفوني تميز ميكرديم، بعد هم ملحفه جديد روي تخت و متكا و بقيه كارها. اولش بلد نبودم نگاه ميكردم. او هم انگار از اينكه هيچي بلد نيستم تعجب كرده بود. گفت صبر كن يك بار انجام ميدم تا ياد بگيري.موقع ضدعفوني و تغيير ملحفهها دو تا حس متناقض داشتم كه خيلي برام جالب بود. احساس خوش اينكه يكي مرخص شده و احساس نگراني و ناراحتي از اينكه يك نفر جديد داره مياد. قبلا همچين احساسي رو تجربه نكرده بودم.... هنگام تي كشيدن دستورهاي بيماران را انجام ميدادم. يكي ميگفت پنجره را ببند. يكي ميگفت دم در دستشويي را بيشتر بكش. يكي ميگفت اين زير تخت مرا نكشيدي. خدايا تو هم گناهان مرا همينطور پاك ميكني؟اي خداي عيساي نبي و حواريونش.اي خداي پيامبر اكرم و اهل بيتش. ما را مبعوث ميكني؟ دلهاي ما را زلال ميكني به نام خودت ؟اي خداي اقرا و ربك الاكرم...
راستي اين ماسك و اين لباسها هم خيلي اذيت ميكنه خداييش. گرمه. آدم زيرش خيس عرق ميشه...»
*دست نوشتههاي علي مهديان؛ طلبه داوطلب خدمت در بيمارستانها