روزنامهنگار رمانتيك
مرتضي ميرحسيني
عشقي روزنامهنويس بود و واقعا به كاري كه ميكرد اعتقاد داشت، اما از اينكه مردم روزنامهاش را نميخواندند، ناراحت و حتي شايد كمي خشمگين بود، نوشت: «يك مساله كه بيش از همه موجب دماغسوختگي روزنامهنويس است، اين است كه در ايران تقريبا ميتوان گفت روزنامهخوان نيست. در طهران كه پايتخت مملكت شش هزار ساله است شايد هزار نفر روزنامهخوان نباشد.
آنهايي كه روزنامه ميخوانند فقط از مقالاتي كه فحش خالي و هتاكي بيمنطق داشته باشد خوششان ميآيد و هركس پرتوپلا بنويسد پيش آنها فاضلتر به نظر خواهد آمد.» پاييز 1273 در همدان متولد شد و در تهران تحصيل كرد. زبان فرانسوي آموخت و مدتي مترجم بازرگاني فرانسوي بود. از ابتداي جواني خودش را با مسائل سياسي درگير كرد، اما بعد از جنگ اول جهاني، بهويژه در ماجراي معاهده 1919 با سرودهها و نوشتههاي تند و تيزش به شهرت رسيد.
با حمله به وثوقالدوله كه آن زمان رييس دولت و «مجرم اصلي» بود، خودش را به دردسر انداخت و مدتي هم زنداني شد. اين سرودهاش به همان روزها برميگردد:
«رفت شاه و رفت ملك و رفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مكش كز ريشه كندند اين درخت
ميهمانان وثوقالدوله خونخوارند سخت
اي خدا، با خون ما اين ميهماني ميكنند...»
نه از تهديد مردان قدرت ميترسيد، نه از توهين رقبا سست ميشد و نه از كسي رشوه ميگرفت. هم طرفدار پرشور انقلاب مشروطه بود و هم يكي از جنجاليترين منتقدان آن و تا پايان عمر نه چندان طولانياش براي تحقق آرمان آزادي و عدالت جنگيد. در روزنامهاش قرن بيستم نوشت: «تو اي نسل مقدم، تو اي پدر بزرگوار، امير بهادر را از خانهاش بيرون كردي و خودت رفتي در ميان خانه او نشستي. تمام مايملك او را صاحب و در كالسكه او سوار شد.
انقلاب براي اين بود كه اميربهادر از بين برود. تو خودت امروز از اميربهادر بدتر شدي.» رمانتيك و آرمانگرا بود، اما نقايص و تناقضات فاحشي در فكر و عملش وجود داشت.
مثلا هم طرفدار حقوق زنان بود، هم براي حمله به مردان سياست به محارم و اعضاي خانواده آنان بد ميگفت، يا هم مدافع حكومت ملي و مردمي بود و هم اكثريت جامعه را پست و جاهل ميديد.
خودش را خيلي به اصولي مثل انصاف و ميانهروي مقيد نميكرد و نه فقط با امثال رضاخان و وثوقالدوله ميجنگيد كه گاه و بيگاه چهرههاي موجهتري مثل بهار و مدرس را هم مينواخت و آنان را نيز به طرفداري از ارتجاع متهم ميكرد.
ميگفت انقلاب ما آن نتيجهاي را كه دنبالش بوديم به همراه نداشت و بعد از تحمل آن همه رنج و زحمت «فقط شاه را عوض كرديم» و براي نجات كشور به انقلاب ديگري، شديدتر و خونينتر نياز داريم.
ناكامي نظام مشروطه در تحقق اهداف انقلاب، او را بسيار سرخورده و حتي افسرده كرده بود و اين افسردگي و سرخوردگي در همه كنشها و واكنشهايش ديده ميشد. عمرش به 30 سال نرسيد و سال 1303 در چنين روزي به اشاره رضاخان سردارسپه ـ كه به درستي او را مانعي سخت و سازشناپذير ميديد ـ كشته شد.