عادتها
سروش صحت
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «دوباره كرونا زياد شده.» كسي چيزي نگفت. مرد دوباره گفت: «از دفعه اول هم داره بيشتر ميشه.» راننده انگار كه بخواهد دل مرد نشكند با بيحوصلگي گفت: «بله.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «بسه ديگه، مرديم... هي كرونا، كرونا، كرونا، كرونا... از يه چيز ديگه حرف بزنيد.» مرد گفت: «آخه خيلي مهمه، مرگ و زندگيمونه... نميدونم چرا دفعه قبل همه ترسيده بودن، اين بار انگار هيچكس عين خيالش نيست.» راننده گفت: «مردم عادت كردن.» مرد گفت: «خب نبايد عادت كرد.» راننده گفت: «عادت يه خوبيهايي داره يه بديهايي.» مرد گفت: «به بديهاش نبايد عادت كرد.» راننده پرسيد: «ميشه عادت نكرد؟» زن ساكت شده بود و داشت فكر ميكرد. در فكرش بديهايي را كه مجبور شده بود به آنها عادت كند يا خودش را به آنها عادت بدهد، مرور كرد. چه فهرست بلندبالايي. زن زير لب گفت: «چقدر زياد...»