خستگي
سروش صحت
تاكسي پشت چراغ قرمز ايستاد. از ثانيهشمار چراغ معلوم بود كه بيشتر از دو دقيقه بايد معطل باشيم. راننده كه پا به سن گذاشته بود، خودش را كمي پايين كشيد. سرش را به پشتي صندلي تكيه داد و چشمهايش را بست. هنوز چند لحظه نگذشته بود كه صداي خرخر راننده بلند شد. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت:«چطوري تو اين گرما به اين زودي خوابش برد؟» دختربچهاي كه عقب تاكسي كنار مادرش نشسته بود، پرسيد:«مامان چرا آقاهه خوابيد؟» مادرش گفت:«خسته بود عزيزم.» دختر پرسيد:«كيا خسته ميشن؟» مادر گفت: «همه خسته ميشن.» دختر گفت:«پس چرا من خسته نميشم؟» مادر گفت:«تو هم بزرگ كه بشي، خسته ميشي.» چراغ سبز شد.