جدا افتاده
اميد توشه
مثل چي پشيمان بودم كه چرا قبول كردم صبح جمعهاي راه بيفتم در جادهاي كه نميشناسم. نرسيده به گچسر در جاده چالوس، كنار يك كافه قديمي يك راه آسفالتهاي هست كه بچهها به من گفته بودند تهش ميرسد به همان ويلايي كه همهشان آنجا جمع شدند. تابهحال پنچري نگرفته بودم و هر كار كردم زورم به پيچهاي روغن گرفته چرخ نرسيد. موبايل هم وسط اين كوهها آنتن نميداد. آفتاب تازه درآمده بود و سايه كوه روبهرويي كوتاهتر از نيم ساعت پيش بود. از آن موقع حتي يك ماشين هم رد نشده.
كمي ترس برم ميدارد. يك دختر تك و تنها وسط كوهستان. كاش سيگار را ترك نكرده بودم. ميروم لب دره. بالاخره يك آدميزاد. آن پايين لاي بوتهها دنبال چيزي ميگردد. داد ميزنم. سلام ميكنم و دست تكان ميدهم. سرش را بلند ميكند و كلاه حصيرياش را بر ميدارد و نگاهم ميكند. دوباره داد ميزنم: «پنچر كردم... كمك ميكنيد؟» با كلاهش علامت ميدهد كه ميآيد.
بالاخره ميرسد بالا. ريش انبوهي دارد و لباسهايش كهنه است. از سر كوله برزنتي پشتش چند دسته گياه كوهي بيرون زده. دور چشمهايش پر از چينهاي عميق است. بيشتر براي ماندن زير آفتاب. نبايد چند سالي بزرگتر از من باشد. سلامي ميكند و ميرود سر وقت آچار چرخ. براي اينكه سر حرف را باز كنم ميپرسم «اسم اين گياها چيه؟» چيزي نميگويد، اما باعث نميشود از او بترسم. پيچ اول سفت است. يكي، دو بار زور ميزند و باز نميشود. ميگويد: «خانم من ديوونه نيستم، اما بايد با پيچها هم حرف بزنيد. با هر چي حرف بزنيد، بالاخره جوابتون رو ميده.» بعد مينشيند روي زمين و كنار چرخ و ميگويد «درسته بهتون توجه نشده، اما بايد باز بشيد. خانم ديرش ميشه.» بعد با آچار چرخ يكي، دو تقه به پيچها ميزند و بلند ميشود و با يك قژ كوچك اولين پيچ شروع ميكند به باز شدن. لبخند ميزند و بدون آنكه نگاهم كند، ميگويد «ديديد گفتم.»
ميترسم. خل وضع نيست، اما به سالمها هم نميآيد. آفتاب هفت صبح تير ماه حتي وسط كوههاي البرز مركزي هم گرم است. زير بغل تيشرتي كه روزي سرمهاي بوده، شوره بسته. نگاهم نميكند، اما ردم را ميزند: «يك چشمه هست اون بالا، ولي خيلي بد مسيره. هفتهاي يكبار ميرم اونجا خودم و لباسهام رو ميشورم.» از دهانم ميپرد «خونه نداريد؟» قالپاق را جا ميزند و جك را پايين ميآورد: «چرا. من تو كوه پشتي زندگي ميكنم؛ اما اگه منظورتون از خونه جاييه كه سقف داره، نه من خونه ندارم.
سه ساله ييلاق قشلاق ميكنم. گرما ميام البرز، سرما ميرم بندر.» از صندلي عقب يك شيشه آب ميگيرم سمتش. قبول نميكند: «من مريضم. اگه از كسي چيزي بگيرم بيشتر مريض ميشم.» بعد از كولهاش يك قمقمه فلزي در ميآورد چند قلپ ميخورد و با خنده ميگويد: «مريضيام واگير نداره. خيالتون راحت.» بعد از دره سرازير ميشود.