روز هفتاد و هفتم
شرمين نادري
توي پسكوچههاي ونك مردي آكاردئون ميزند، عصر يك روز تابستاني و يك شعري ميخواند كه من را ياد كودكيام مياندازد، نميدانم دارم به كدام سمت ميروم كه راهم را كج ميكنم كه برگردم و پيدايش كنم. آنوقت يكي دوتا كوچه را اشتباهي تا انتها ميروم و جايي در ميان كوچهاي صدايش را گم ميكنم.
بعد اما بلبل خرمايي ميزند به آواز و ارهاي تكه سنگي را با بيرحمي سرمي برد و بچهاي در خانهاي چنان زير گريه ميزند انگار ظلمي در حق بشريت شده و خواهد شد.
همانجا، توي همان كوچه كه بيشتر به خياباني بلند ميماند ميايستم و اطرافم را نگاه ميكنم و دنبال نشانهاي ميگردم از صداي آكاردئون و آن مردي كه ميخواند از عشق و بعد يادم ميافتد كه شهر گاهي خودش آدمهايش را ميبلعد. اين را نميدانم كي گفته اما باز يادم ميافتد به بچهاي كه هيچوقت پيدا نشد يا آن پيرزن همسايه كه جايي توي صف نانوايي گم شد و يا آن پسرجواني كه مادرش هميشه منتظرش روي پله مينشست و دلم بدجور ميگيرد.
دلم ميخواهد آدمها از در خانههايشان بيرون بدوند، توي كوچهها دنبال صداي قشنگ آكاردئون بگردند و نگذارند كه ديگر كسي دردهان اين شهر فرو برود و بلعيده شود. اينها را دارم با خود خيال ميكنم كه زني در خانهاي را باز ميكند، شلنگي توي دستش است، درخت جلوي خانه را هدف گرفته و چادر سفيدش را با دندان محكم گرفته و يك نگاهي به من دارد انگار غريبه بودنم را روي پيشانيام نوشتهاند. ميگويم سلام شما صداي آواز نشنيديد؟ كه سرش را تكان ميدهد و ميگويد: چرا كوچه پشتي بود. بعد هم شلنگ را ميگيرد سمت من انگار بخواهد خيسم كند، بيرونم كند، بفرستدم كه شهر بگردم. من نميروم اما فقط دور ميايستم و ماسكم راكمي پايين ميبرم تا خندهام را ببيند و ميگويم ببخشيد فقط دنبال بهانهاي ميگردم .
و زن نگاهم ميكند با تعجب و من نگاهش ميكنم با لبخند و بعد باز ماسك را تا زير چشمهايم بالا ميبرم و از كنارش رد ميشوم وآن آب سرد پاي درخت باريك ميچرخد و آن آقاي آكاردئوني هم باز ميخواند و ميخواند.
من اما راه ميروم و توي خيالم ميگويم: يك روز عصر معمولي تابستان، در كوچه پسكوچههاي ده ونك، من هم مثل خيليها فقط دنبال يك بهانه كوچك ميگردم.