• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱ خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4700 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲ مرداد

دخترك

جمال ميرصادقي

خيابان شلوغ بود، شلوغ‌تر از هر روز ديگر. خواهرش مي‌گفت:«من و خواهرهاش يكي از خودمونو از دست داديم، تو فقط اونو از دست دادي، چقدر تورو دوست داشت.» طفلك، چه زود رفت.«خاله به مادر گفتم اگه بازم نذاري برم خونه دوستم، مي‌رم خونه خاله براي هميشه مي‌مونم.» كوره‌راهي بود كه پيچ مي‌خورد و به خيابان مي‌ رسيد.«خواهر خوشحال باش كه تو بچه نداري كه حالا به غمش بشيني» خيابان بود و شلوغي و پر سروصدا، بارش سنگين بود. صبح به صبح مي‌كوبيد و مي‌رفت فروشگاه.«كلفت سرخونه گرفتي، شد يه بار خودت چيزي بگيري و بياري خونه مرد.» نفس زنان از كوچه به كوچه ديگر آمد. كنار كوچه روي سكويي نشسته بود و گريه مي‌كرد. «دختر جون چرا گريه مي‌كني؟» دانه‌هاي اشك روي صورتش غلتيد.«من عزيزمو مي‌خوام.» صورت لاغرش خيس شده بود. «عزيزت كجا رفته؟» دانه‌ها همان طور روي صورتش مي‌ريخت.«رفته‌ش.. رفته‌ش... برام...» چشم‌هاي درشتش پر اشك شده بود. «مي‌آد دختر جون، گريه نكن.»  نايلون زباله هنوز جلو در بود. «مرديكه نيامده ببردش، ببين هيشكي كار خودشو درست انجام نمي‌ده، دخترشو گذاشته و رفته.» در خانه كه باز كرد، برگشت و ديد دخترك هنوز گريه مي‌كند.«آدم اينقدر بي‌خيال مي‌شه؟ تو هم مادري» بارش را توي آشپزخانه گذاشت. ‌آش به قل‌قل افتاده بود. نمكش را چشيد. سرش را تكان داد. «يادم رفت كشگ بگيرم.» آش قل‌قل مي‌كرد. «آبش كه تموم بشه مي‌رم، مرده‌شور، حواس كه نيست.» روي صندلي نشست.«اصلا بهش زنگ مي‌زنم كه سر راهش كشك بگيره بياره.» آفتاب از درخت‌ها رفته بود. «نه، امشب مي‌ره دكترو مي‌بينه دير مي‌آد. هيچ اميدي نيست، ما بچه‌دار نمي‌شيم. دلخوشيم به شادي بود كه اون هم ورپريد «خاله جون تورو از مامانم بيشتر دوست دارم.» شب‌هاي پنجشنبه و جمعه مي‌آمد پيش آنها. «نفسي تازه مي‌كنم، خودم پا مي‌شم مي‌رم. ‌آش رشته بدون كشك مزه نداره.» هوا داشت تاريك مي‌شد. «آسمون چه دق دلي‌اي داره، بازم مي‌خواد بارون بياد.» بلند شد و نگاه كرد. ‌آش از قل‌قل افتاده بود. «آش رشته است و كشكش.» شعله را خاموش كرد. از آشپزخانه بيرون آمد. «تا بارون نگرفته، يه تك پا برم و برگردم» روسري‌شو سر كرد و از خانه بيرون آمد. «دختره كه هنوز اينجاست، طفلي.» روي سكو نشسته بود. «چه دل گندهاي داره ننه‌ش، تو اين هوا دخترشو مي‌ذاره مي‌ره. نكنه خواسته...» خواهرش مي‌گفت، قربان خدا بروم به يكي مثل تو بچه نمي‌ده و به يكي مثل اين خديجه رختشور... شكم به شكم مي‌زاد. اين آخري رو كه تو شكمش بود، فروخت به يه زوج امريكايي، آخه بچه‌هاش مثه خودش بور و خوشگلن. بچه كه به دنيا اومد، اومدن و بردنش، الان تو امريكان. اينجا كي بچه مي‌خره؟ ديشب يكي بچه شير خوارشو گذاشته بود دم مسجد سر كوچه ما، اگه بهش نرسيده بودن، سرما سياهش كرده بود، آدم اينقدر دل سنگ مي‌شه.». باد سرد به صورتش زد. از سر كوجه برگشت. «مي‌برمش مسجد...». دختر كز كرده و توي خودش جمع شده بود. «پاشو دخترجون، بريم مادرتو پيدا كنيم.» دست او را گرفت و از جا بلندش كرد. «نه، مي‌برمش كلانتري، تو مسجد كيه كه مسووليت‌شو قبول كنه.» آسمان برق زد و غريد. «پاشو دختر جون بريم عزيزتو پيدا كنيم.» از كوچه بيرون آمدند و از جلو فروشگاه كه گذشتند، ايستاد. «دخترجون گشنه‌ت نيست؟» رفت و نان شيرمالي گرفت و برگشت.   «اول مي‌ريم يه جا، خبر بديم كه اگه عزيزت دنبالت بگرده، بتونه پيدات كنه، من بايد برگردم خونه‌مون. عزيزت مي‌آد  اونجا.» دختر نان شيرمال را به نيش مي‌كشيد. نگاهش كرد. «چه چشم‌هاي درشت سياهي داره عينهو چشم‌هاي شاديه.» دختر نان شيرمال را به نيش مي‌كشيد. « وروبا خودش از اونجا مي‌بره خونه‌تون» خرده‌هاي نان از دهانش مي‌ريخت. «داره بارون مي‌گيره، اينجا بشيني مريض مي‌شي.» دختر با چشم‌هاي غمزده‌اش به او نگاه مي‌كرد. آسمان دوباره برق زد و غريد و دانه‌هاي درشت باران پايين ريخت. «بدو رسيديم، بدو.» دستمالش را از كيف درآورد و و روي سر دختر كشيد و زير گلوش گره زد، بوي گند لجن‌هاي جوي به دماغش خورد. «مي‌ذارمش و تند برمي‌گردم، چه باروني.»  توي كلانتري رفتند. «چي بهشون بگم، مادرش مي‌آد دنبالش مي‌بردش، گم ‌شده.» به چشم‌هاي درشت سياهش نگاه كرد. از جلو مردي گذشتند. صداي مرد بلند بود «من كار نكردم، چرا منو آوردين اينجا.»  افسر نگهبان به او خيره شده بود. «جناب سروان، اين كوچولو مادرشو گم كرده، اوردمش اينجا، مادرش ممكنه بياد اينجا......» باز به چشم‌هاي او نگاه كرد، «چشم‌هاي شاديه.» دختر به او خيره شده بود و ته‌مانده نان شيرمال تو دستش بود. «كه ... كه.. بچه‌شو...» دختر همان‌ طور به او نگاه مي‌كرد. «بگين... بگين... بچه‌ش پيش منه.» نشاني خانه‌اش را نوشت و داد دست سروان. دست دختر را گرفت و از كلانتري بيرون آمدند. «بدو عزيزم كه خيس نشي.» باران مي‌زد به صورتش. «خوشگلم نمي‌توني، بيا رو كول من سوار شو.» خم شد و دختر روي پشتش رفت و دست‌هايش را دور گردن او حلقه كرد. «تاپ تاپ عباسي بپا منو ندازي.» لُكه لُكه مي‌رفت و خودش را تكان مي‌داد. دختر بالا و پايين مي‌رفت و خنده‌اش به هوا رفته بود. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون