پنجره
جمال ميرصادقي
از مدرسه بيرون آمدند، دوستش او را كشيد كنار و پچ پچ كرد. عاشق دخترخالهاش شده بود و ميگفت، ميخواهد وقتي بزرگ بشود با او عروسي كند. كلاس سوم ابتدايي بودند نه خالهاي داشت و نه دخترخالهاي. وقتي از مدرسه بيرون آمد، يك دختر كوچولو، جلو جلو با دو تا زن ديگر داشت ميرفت و يك نوار عنابي قشنگي به موهايش زده بود، دويد و نوارش را باز كرد و پچ پچ كرد كه وقتي بزرگ بشود با او ازدواج ميكند. دختر كوچولويي توي كوچه آمده بود، مهماني به خانه همسايه آمده بودند. نصف نان قندي كه بابايش برايش خريده بود به او داد. روي سكو كنار هم نشستند و با هم نان قندي خوردند و با هم اكر دوكرو گرگم به هوا بازي كردند. غروب كه شد و وقتي داشت به خانه برميگشت به او گفت: «وقتي بزرگ بشي با من عروسي ميكني؟»
دختر خنديد و سر تكان داد.
دبستان كه ميرفت، مدرسهاش نزديك مدرسه دخترانهاي بود و دختري راهش با او يكي بود و يك روز شكلات خريد و دنبالش راه افتاد.
«خانه ما نزديك خانه شماست.»
شكلاتها را با هم خوردند و با هم تا نزديك خانه او رفتند. شب خواب ديد، بزرگ شده و دست در دست با هم سينما رفتهاند. زن و مردي عاشق هم شده بودند و با هم ميگشتند و با هم ميخنديدند و با هم ازدواج كردند. دست دختر را توي دستش گرفت.
«ما هم وقتي بزرگ شديم با هم عروسي ميكنيم.»
فردا كه او را ديد و خوابش را برايش تعريف كرد. دختر خنديد.
«اگه مامانم اجازه بده يه روز مييام با هم بريم سينما.»
مدرسهها تعطيل شده بود و ديگر همديگر را نديدند .چند بار رفت جلو خانهاش و منتظرش شد كه از خانه بيرون بيايد و بيرون نيامد. كتاب قصهاي خريد و رفت در خانه را زد، پيرزني در را باز كرد.
«اين كتاب مال نوشآفرينه.»
«از اينجا رفته.»
«كجا رفته؟»
«نميدونم والله. دو، سه هفتهايه كه اسباب كشيدن.»
پنجره اتاقش رو به پنجره همسايهشان بود. وقتي به محله آنها آمده بودند به پدرش كمك كرده بود و كمد و صندليهايشان را به خانهشان برده بودند. دخترش به او لبخند زده بود.
چند روز بعد، دختر پنجره اتاقش را باز كرده بود. موهاي بلند طلايياش روي سينهاش ريخته بود. سرش را براي او تكان داد. دختر اخم كرد و پنجره را بست.