• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4733 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۳ شهريور

روز هشتاد و چهارم

شرمين نادري

گاهي شهر در روز تابستاني يكهو سرد مي‌شود، آدم‌ها سرشان را توي يقه‌هاي بلند فرومي‌برند و ماسك‌هاي سياه به ‌صورت مي‌زنند و يك‌جوري رد مي‌شوند انگار هرگز نديده بودنت.  گاهي پاييز تندتر مي‌رسد، برگ درخت‌ها زرد مي‌شوند، پيش از آنكه سبزي‌شان توي خاطر بماند و كولرها از تق‌تق و زوزه مي‌افتند پيش از آنكه كسي آفتاب‌زده روي ملافه سفيدي با كتابي روي سينه خوابش برده باشد.توي شهر مي‌چرخم و هواي خوش و نمكين شهريور را به بيني مي‌كشم، گاهي دودي هست و گاهي بوي سيگاري و اغلب بوي تند تميزكننده‌ها و ضدعفوني‌ها كه انگار حتي طعم و مزه شهر را عوض كرده‌اند.بعد اما سر كوچه لبوفروشي را مي‌بينم كه سال‌ها دم مدرسه و كلاس اين ‌و آن لبو و باقالي داغ مي‌فروخته، اما نه از چرخش خبري هست و نه از خنده‌اش، مستاصل و پريشان و خسته است و دور خودش مي‌چرخد.دارم نگاهش مي‌كنم كه آقاي روزنامه‌فروش مي‌گويد باور كن دارد خلاف مي‌كند، مي‌گويم همين لبوفروش خودمان؟مي‌گويد باور كن منم تعجب كردم، بعد مي‌گويد كسي لبو نمي‌خرد آخر، نمي‌شود ضدعفوني‌اش كرد لابد و مي‌خندد.خنده‌اش به تاريكي شب‌هاي پاييز نيامده و سايه‌هاي دم غروب روزهاي آخر تابستان است، وقتي مدرسه شروع مي‌شد و زير چراغ كوچه مي‌ايستاديم و درباره ارواح و اجنه قصه مي‌بافتيم.مي‌گويم كاش بي‌خيال شود و مي‌روم جلو و سلام مي‌كنم و مي‌گويم امسال جاي لبوها خالي است كه مي‌بينم دست ‌توي جيبش مي‌كند و دو بسته طلايي زشت از جيبش درمي‌آورد و مي‌گويد كارت بازي طلايي نمي‌خواهيد؟صورتش جمع مي‌شود به خنده و يادم مي‌آيد كه چقدر شيرين مي‌خنديد در سرماي پاييز وقتي مدرسه تعطيل مي‌شد و بچه‌ها براي خريدن لبو  از سر و كولش بالا مي‌رفتند. 
يعني شهر من دوباره آن پاييز را خواهد ديد؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها