• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4733 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۳ شهريور

چاي و قندان

اميد توشه

تا فندك زد الكل روي زغال‌ها‌ گر گرفت و آتش الو كشيد. سر ريشش كز خورد. زن نگران پريد توي حياط: «جاييت نسوخت؟» مرد دستي به نوك ريشش كشيد. خنديد: «بوي كله‌پاچه گرفتم» دانه‌هاي عرق روي سر طاسش نشسته بود. قبل اينكه بساط كباب را راه بيندازند، زن به باغچه خشكيده از آفتاب تابستان آب داده بود. بوي نم خاك فضاي خانه قديمي حياط‌دار در محله آپارتمان‌هاي گران را براي مرد دلنشين‌تر كرده بود. كيف مرد كوك شده بود. دستي به عرق روي كله‌اش كشيد. نگاهي به زن كرد كه با وسواس سعي مي‌كرد گوجه‌ها را مرتب سيخ كند. طره‌اي از موهاي خرمايي‌اش ريخته بود توي صورتش. سنگيني نگاه مرد را روي خودش حس كرد و تا سرش را بالا آورد مرد پرسيد: «آب‌دار دوست داري؟» بعد با دست به سيخ جوجه اشاره كرد. زن فقط لبخند زد. سال‌ها بود كه هيچ مردي پايش را به حياط خانه‌اش نگذاشته بود. حالا به خودش جرات داده  بود يك‌بار ديگر امتحان كند.
مرد با دقت يك جراح به چند سيخ لاغر جوجه روي زغال‌ها خيره شده بود. حواسش به شراره زغال‌هاي بي‌كيفيت بود كه تا باد مي‌زد به هوا مي‌جهيدند. زن نگاهش كرد. مانند خودش چند سال پيش جدا شده بود. اتفاقي آشنا شده بودند و بعد چند جلسه آشنايي‌شان به اينجا كشيده بود. مرد يك‌بار ديگر جوجه‌ها را برگرداند و رفت سمت بوته بزرگ پيچ امين‌الدوله كه از ديوار بالا كشيده بود. «چه بزرگه». زن جواب داد «اين رو بابام كاشت. بايد ارديبهشت بياي ببيني چه بويي داره. همه جا رو بوي ياس مي‌گيره.» مرد توي گلدان‌ها چرخيد و چند برگ كشيده را جدا كرد و ريخت پاي درخت كاج بزرگ وسط باغچه. زن رفت داخل با سيني چاي برگشت. مرد طرف ديگر سيني روي تخت نشست. از هر سه طرف در محاصره ساختمان‌هاي بلند بودند. قلپي چاي نوشيد و پرسيد: «چرا نفروختي؟» زن دو سيخ گوجه را برد گذاشت كنار جوجه‌ها: «خيلي اومدن سراغم. بساز بفروش‌ها و بنگاهي‌ها اينقدر زنگ مي‌زدند كه شماره خونه را عوض كردم. اينجا يادگار بچگي‌هامه. بفروشم با پولش چكار كنم؟»
مرد يك قلپ ديگر چاي خورد و رفت سر بساط كباب. با بادبزن خودش را خنك كرد. برگشت روي تخت تا ادامه چايش را بنوشد. دستش را خورد و ليوان چپ شد. زن ناخودآگاه جيغ كشيد. به چشمان متعجب مرد نگاه كرد. خجالت كشيد. بعد هر دو از هم عذرخواهي كردند. زن گفت: «آخه يك بار وسط دعوا چاي داغ ريخت روي صورتم.» مرد سعي كرد مهربان باشد و با دستش به خط شكستگي روي سرش اشاره كرد: «بهتر از اينه كه قندون پرت كنند سمتت.» زن خنديد. «جوجه‌ها آماده است، بيرون مي‌خوريم؟» زن رفت داخل و داد زد: «خونه بهتره».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها