دوست خوب
سروش صحت
زن ميانسالي با پسر شش، هفت سالهاش عقب تاكسي نشسته بود. پسربچه داشت با آب و تاب براي مادرش تعريف ميكرد كه امروز با سه تا از دوستانش كشتي گرفته، از دو نفر برده ولي به آخري باخته است. مادر با اشتياق به حرفهاي پسرش گوش و سفارش ميكرد كه موقع كشتي گرفتن، مواظب هم باشند. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، با حسرت گفت: «من جوان كه بودم ازدواج نكردم، ولي الان پشيمونم، چون خيلي تنهام.» راننده كه پا به سن گذاشته بود، گفت: «من ازدواج كردم، چهار تا بچه دارم با هفت تا نوه ولي فكر كنم از شما تنهاتر باشم.»
مرد گفت: «مگه ميشه؟» راننده گفت: «زنم عمرش را داده به شما، دو تا از بچههام خارج هستند، يكيشون شهرستانه، يكي هم تهرانه كه سال تا سال خبري ازم نميگيره، نوهها هم كه هيچي.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «والا منم كه هم شوهرم زنده است، هم دو تا بچههام تو خانه هستند، تنهام.» مرد گفت: «پس آدم بايد چي كار كنه كه تنها نباشه؟» پسربچه گفت: «بايد دوست خوب داشته باشه.»