به ياد يار و ديار
جمال ميرصادقي
روز رفته بود و هوا داشت تاريك ميشد. پشت جام پنجره، ابرها، تكه پاره آسمان را پوشانده بود. فيلمي را كه تماشا ميكرد نيمه گذاشت و تلويزيون را خاموش كرد. حالي به او دست داده بود كه انتظارش را نداشت، مثل آن بود كه خبر خوشي را به او دادهاند. روزش مثل همه روزها گذشته بود، كارهايي كرده بود كه بايد ميكرد و به جاهايي رفته بود كه هر روز ميرفت، آدمهايي را ديده بود كه بايد ميديد، شبش مثل شبهاي ديگر داشت شروع ميشد و مثل شبهاي ديگر سروصداها توي كوچه كم و كمتر ميشد، مثل شبهاي ديگر چراغ اتاقها روشن ميشد. مثل شبهاي ديگر پنجره روبروي او باز ميشد و سر زني با موهاي طلا بيرون ميآمد و به ماشيني كه جلو خانه ايستاده بود نگاه ميكرد، مردش به خانه برگشته بود. بلند شد و پنجره را باز كرد، كوچه خلوت. چراغها، خاموش. زمزمه برگهاي باغ بود و باد. باران به شيشه ميزد. كوچه خلوت، چراغها خاموش. ماشيني گذشت. آواز زني فضاي كوچه را پر كرده بود. به قاب عكس روي ديوار نگاه كرد، زن به او لبخند ميزد. اين ... اين آواز ... از خيابان گذشتند وتوي كوچه درختي خلوتي رفتند. باران تندتر شده بود.
«بدو بريم زير درخت، بدو.»
«خوبه، خيلي خوبه.»
باران روي صورتش ميريخت.
«چه باروني، چه باروني.»
«بيا بريم زير درخت.»
«چه باروني.»
«خيس شدي ديوونه.»
سدانهها از ميان مو هايش سرازير شد. غنچه سرخ لبهايش باز شد. باز آواز... اين آواز...
پنجره را باز كرد. تكههاي ابر سياه از روي ماه كنار رفت. ماه درشت و روشن، آسمان پر از ستاره شده بود. صندلي را گذاشت جلوي پنجره، نشست.
كوچه خلوت، چراغها خاموش، زمزمه برگهاي باغ، ماه.
زني ميخواند، آوازش فضاي كوچه را پر كرده بود.
اين ... اين آواز ... «به ياد يار و ديار آنچنان بگريم زار كه از جهان، ره و رسم سفر براندازم.»