پادشاه عادل
مهدي نيكوئي
خود را فرزند زمين ميدانست و هركدام از ديگر فرزندان زمين، خواهر و برادرش بودند. ديگران اصرار داشتند خود را پادشاه حيوانات يا اشرف مخلوقات بنامند؛ آن هم پادشاهي ستمگر و خونخوار. او نميتوانست. بارها در زندگي به او ظلم شده بود، بارها حقش را خورده بودند و بارها تاوان كارهاي ديگران را داده بود. از زورگوييها خسته بود و از ناعدالتيها شاكي. ميتوانست تصور كند كه دنياي بدون مجازات نميتواند وجود داشته باشد و ممكن است هر از گاهي با فردي بر خلاف خواستهاش رفتاري تحكمگونه صورت پذيرد. او كه قدرت ويژهاش درك درد ديگران بود، تحمل ديدن اين مجازاتها را هم نداشت اما مقداري از آن لازم بود. مجازات عادلانه، لازمه بقاي جامعه بود و بايد اين را ميپذيرفت. با اين حال، مجازات ميلياردها حيوان را درك نميكرد. موجوداتي كه به جز تعدادي انگشتشمار، آن هم در هنگام احساس خطر يا گرسنگي مفرط در تقابل با انسان قرار نميگرفتند، چرا به حبسهاي مادامالعمر و شكنجههاي بيرحمانه محكوم ميشدند؟ چرا خودش مدتها در اين ظلم شركت ميكرد؟ درد بيعدالتي را چشيده بود و ميفهميد گاه شنيدن حرفي ناسزا از مرگي سزا دشوارتر است. درك ميكرد كه تحت ظلم بودن چه حالي دارد و خوردن حقش چه زجري. شايد او واقعا پادشاه حيوانات بود اما ديگر ترجيح ميداد پادشاهي عادل و دلسوز باشد؛ يكي از آن پادشاهاني كه جايش در تاريخ خالي بود و به انصاف و مروت حكم ميداد. ميخواست پادشاهي باشد كه حيوانات با خيال آسوده به سمت او بشتابند، از سر و كولش بالا بروند و شكايتهايشان را نزد او بياورند. ميخواست اشرفمخلوقاتي باشد كه زندگياش پاك از رنج و كشتار ديگران است. ميخواست مطمئن باشد كه هنگام شكايت از ظلم ديگران، خودش به ظلم كسي آلوده نيست. فقط دعاي خير موجودات را ميخواست؛ نه ميراث فرعون را.