• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4749 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۱ مهر

گزارشي از زيستن در جوار چاه‌هاي خشك آب در روستاي «آپك سياهان» سيستان و بلوچستان

دختران دبه‌هاي آب

نيلوفر رسولي

«ماه‌ملك» آخرين نفري است كه از پشت سياه‌چادر مي‌زند بيرون، همه ايستاده‌اند و او چمباتمه زده و موهاي سپيد و كوتاهش زير سياهي چادر گم شده است. صداي زرورق قرص‌ها مي‌آيد، صداي زيپ چمداني كه باز مي‌شود، صداي به هم خوردن پلاستيك سفيد ۲۰ ليتري‌ها به هم، صداي فلاش دوربين‌هايي كه ترديد ماه‌ملك و عصاي فلزي و پاهاي عور و آفتاب‌خورده‌اش را به دام مي‌اندازند. در جست‌وجوي منبع صدا، «ماه‌ملك» تندتند پلك مي‌زند اما نوري از پشت نم اشك ضخيم به پشت مردمك‌هاي آبي چشم‌هايش نمي‌رسد. صداها را با كشيدن دستانش روي خاك سرخ، خاك سوخته، خاك تشنه و بي‌حاصل دنبال مي‌كند، نوك انگشتانش مي‌رسد به دمپايي نوي نوه‌ها و نديده‌هايش، كودكاني كه خرس‌هاي صورتي را از دست سپيدپوشان هلال‌احمر به آغوش گرفته‌اند، انگشتان آفتاب‌سوخته‌شان را توي بوي نوي پلاستيك جا داده‌اند و صداي ضعيف و شكسته ماه‌ملك را نمي‌شنوند كه مي‌گويد: «آب هم آوردن؟» هشت آبادي با هشت چاه‌آب در امتداد هشت كيلومتر در جنوب شرق جاده خاش به سراوان پراكنده‌ شده‌اند. اينجا جغرافياي گم‌شده بي‌آبي است، شريف‌آباد، رحيم‌آباد، احمدآباد، نبي‌آباد، بسطام‌آباد، سيدآباد، غريب‌آباد و كشايي، اين هشت آبادي حالا پنج سال مي‌شود كه روي كاغذ به نام روستاي آپك سياهان ثبت شده‌اند، از ميان ۸۰۰ نفري كه اهل اين روستا هستند، اسناد رسمي تنها نام ۶۰ نفر را مي‌شناسند. عمق بي‌آب چاه‌ها جوان‌ترها را به سوي كوه‌هاي سيب‌سروان كوچ داده است، آنها كه مانده‌اند، پابند سي نخل هر آبادي شده‌اند، پابند محوطه‌اي ۵۰۰ متري چادرها و حصيرها، پابند چاه آبي كه ديگر آب شيرين ندارد. هشت آبادي آپك‌سياهان نام چشمه‌اي را روي خود دارند كه در نزديك مرز شهرستان سراوان و خاش، از دل كوه مي‌جوشد، آبي تيره و كدر اما شيرين دارد، آب چشمه را سال‌هاست كه «آب سياه» مي‌خوانند، حالا اين چشمه و هشت چاه اين روستا به اندازه نم دور چشم‌هاي آبي «ماه‌ملك» آب ندارد. «ماه‌ملك» را «بي‌بي» روستا مي‌دانند، مي‌گويند شايد90 سال داشته باشد و شايد 95مي‌گويند تمام پسرهايش از نبي‌آباد رفتند، مي‌گويند شوهرش كه مرد، هفت سال خشكسالي شد، همه رفتند  و بعد چشم‌هاي  ماه‌ملك  ديگر  نديدند.
زهرا آب  بيار 
آفتاب نيمه‌جان اواخر شهريور ريخته روي تپه‌‌اي خاكي، نه درختي زير گرماي خورشيد مي‌درخشد و نه كوهي افق را به بر گرفته است. پشت حصيرها و چادرهاي سياه، سكينه دبه آبي به سر دارد و سرازيري تپه را به سمت كپرها پايين مي‌آيد. از پشت يكي از كپرها، زهرا و مهناز دبه‌هاي خالي را توي هوا مي‌چرخانند و به سمت سكينه مي‌روند و بز‌غاله‌هاي سياه پشت سرشان مي‌دوند. مهناز روي نوك‌انگشت‌هايش مي‌ايستد و دستش را مي‌گيرد كنار گوش سكينه، چيزي مي‌گويد و دوتايي مي‌خندند. با هر قدمي كه سكينه برمي‌دارد، چند قطره آب از سر د به روي سرش مي‌ريزد، زهرا و مهناز اما به سوي خورشيدي كه در حال غروب است قدم برمي‌دارند، 250 قدم بالاتر، زهرا بالاي چاه مي‌ايستد، قوطي آهني له ‌شده اتكا را برمي‌دارد، طناب را به دست ديگر مي‌گيرد و قوطي روغن را مي‌اندازد ته چاه، چند ثانيه طول مي‌كشد تا صداي خفه خوردن قوطي به ته چاه به گوش برسد، بعد زهرا 15 بار خم و راست مي‌شود و طناب را بالا مي‌كشد، از كناره‌هاي قوطي روغن آب مي‌چكد روي زمين، زهرا دبه خودش و دبه مهناز را پر از آب مي‌كند. دست‌هاي هشت ساله مهناز هنوز جان ندارند كه دبه ۲۰ ليتري را تا بالاي سر ببرند. زهرا دبه را روي سر مهناز مي‌گذارد كه عكاس‌ها دوباره از او مي‌خواهند از چاه آب بكشد. يك بار، دو بار، سه بار، براي گرفتن عكس مطلوب، زهرا چهار بار ديگر از ته چاه آب بيرون مي‌كشد و صورتش از عرق سرخ مي‌شود، حالا عكاس‌ها راضي به نظر مي‌رسند و ديگر كاري به كار زهرا ندارند، توانسته‌اند تصويري تمام‌قد از فلاكت را به ثبت رسانده‌اند. زهرا و مهناز دبه‌ها را روي سر مي‌گيرند و به سمت كپرها باز مي‌گردند، پنج تا بز سياه دوباره دنبال آنها مي‌دوند. زهرا دختر بزرگ آبادي شريف‌آباد است، 11 سال دارد و «انگشترش» كرده‌اند تا دو سال بعد راهي «خانه بخت» شود، از كپر پدري به كپر عموزاده‌اش برود. زهرا دبه را كنار مادرش زمين مي‌گذارد، مادر كنار كوره نشسته و چوب‌هاي خشك را خرد مي‌كند و مي‌ريزد توي كوره گلي كوچك، زهرا از آب كدر دبه، كمي توي كاسه مي‌ريزد و بعد دبه را مي‌برد داخل «يخچال»، يخچال چهار متر مربع است، چهار طرفش با چوب ستون زده‌اند و به ارتفاع 50 سانت با چوب نخل خرما دور آن را پوشانده‌اند. داخل يخچال ۱۴ تا  دبه پر آب است و كمي آرد، هر دبه آب براي يك كپر. پارچه‌اي كه روي يخچال كشيده‌اند تنها سايه‌باني است كه آب‌ و آرد را خنك نگه مي‌دارد، آب و آردي كه در دست‌هاي مادر زهرا نان مي‌شوند و با شير بز مي‌شوند صبحانه، ناهار و شام ۷۰ نفري كه در اين كپرها زندگي مي‌كنند. «هميشه آب كدره؟» «آره، دور چاه چيزي نيست، وقتي كنار چاه مي‌ريم يكم خاك از زمين مي‌ريزه توش.» «چند بار تو روز آب مياري؟» «اگه بارون باشه، شش بار، اگه نه چهار بار.» آب چاه در زمين حبس است. سيل سال گذشته نمي‌ به اين چاه آب رساند و براي چند روزي آب زلال‌تر بود، اما بهمن ماه كه گذشت، سطح چاه هر روز پايين و پايين‌تر رفت و رنگ آب كدر و كدرتر شد. آتش داخل تنور كه ‌گر مي‌گيرد و سرخ مي‌شود، خورشيد غروب مي‌كند، دو جين بچه قد و نيم‌قد با پاهاي برهنه جمع شده‌اند دور مادر زهرا، با چشم‌هاي درشت به دوربين‌ها خيره مي‌مانند و بعد پشت بزها خودشان را پنهان مي‌كنند، به جز آنها، بقيه اهالي تمايلي ندارند از زير چادرها و كپرها بيرون بيايند، سرك مي‌كشند و وقتي مي‌بينند تانكر سفيد هلال‌احمري كه وسط چادرهاست هنوز خالي از آب است، پرده چادر را مي‌اندازند و برمي‌گردند داخل سياهي چادر كه «چراغ گردسوز» هرچقدر هم كه تلاش كند، نمي‌تواند تاريكي داخل آن را بشكافد.پشت به دوربين‌ها، زهرا كتف دردناكش را مي‌مالد و مصمم مي‌ايستد كه سخن بگويد، ساختمان سيماني بدون پنجره‌اي را 300 متر آن سوتر نشان مي‌دهد، مي‌گويد آنجا مدرسه است، يك اتاق 12 متري براي همه بچه‌ها، زمستان‌ها سرد است و زانوي بچه‌ها زير سرما مي‌لرزد و به هم مي‌خورد. آن سوي تپه‌ها، تيرهاي افراشته چراغ برق را نشان مي‌دهد و مي‌گويد كه روبروي آبادي و كنار امتداد تيرهاي سربرافراشته، هم برق است و هم كار، اما نه بهره‌اي از اين پمپ‌بنزين به مردان بيكار آبادي مي‌رسد و نه بهره‌اي از برق به تاريكي خانه‌ها. «بابات چيكار مي‌كنه؟» «بيكار» «عموت چيكار مي‌كنه؟» «بيكار، ولي تويوتا داره.» تويوتا پشت حصيرها پارك شده است، تويوتاي عمو تنها «وسيله» روستاست، اگر آب چاه تمام شود، تويوتا از روستاي «قاسم‌آباد» آب مي‌آورد، اگر كسي مريض شود «تويوتاي» عمو تا خاش مي‌رود، تويوتايي كه زير حصيرها پنهان شده است، تنها دارايي آبادي است، آبادي‌اي كه در ميان هشت آبادي روستاي «سياه آپكان»، هم وسيله دارد، هم نزديك جاده است و هم دو ماهي مي‌شود كه آنتن گوشي‌هاي همراه در آنجا ناپديد نمي‌شود، اينجا را بهترين آبادي از هشت آبادي روستا مي‌دانند، اينجا شريف‌آباد است، معدود نقطه‌اي از اين روستا كه مانند ساير آبادي‌ها، نام آن روي نقشه گم نشده است.
تانكر كجا  بود؟
«بدبختي يعني باران نبارد، بدبختي يعني چاه خشك باشد.» آقا قاسم چندتا كاغذ دستش گرفته است و به مدير ارشد هلال‌احمر آمار ساكنان «رحيم‌آباد» را مي‌دهد، به بلوچي به كودكان كنجكاو مي‌گويد كه مادران‌شان را خبر كنند و براي گرفتن چراغ علاالدين، برنج و روغن و پتو و خميردندان و دبه 20 ليتري از چادر بيرون بيايند. آقا قاسم حالا دو سالي مي‌شود كه شده است دهيار روستاي آپك‌سياهان از بخش كوه سفيد شهرستان خاش. فهرستي كه در دست دارد، نام و نشان ۸۰۰ نفر اهالي اين روستاست، مي‌گويد خودش چادر به چادر و كپر به كپر رفته، آمار گرفته، عكس گرفته، شماره‌ شناسنامه و نام پدر گرفته است تا آمارگيري بعدي، ديگر تعداد مردم اين جغرافياي تشنه را ننويسند ۶۰ نفر. «چرا انقدر كم نوشتند؟» «دسترسي نيست، نيامدند، اينجا اينترنت نيست، موبايل نيست، راه ماشين نيست، همان ۶۰ تا را در فرمانداري نوشتند و كد آبادي دادند.» تيرهاي چراغ برق صد متر هم با دايره‌اي كه ۸ چادر و كپر دورش برپا شده‌اند، فاصله ندارد. ديدن هرروزه سيم‌هاي اين تير چراغ‌برق‌ها و خاموشي مطلق شبانه بود كه اهالي را به گرفتن كد آبادي وا داشت، آقا قاسم مي‌گويد: «تير برق صد متري كنار خيابان است اما برق نمي‌دهند، اول گفتند كد آبادي نداريد، كد آبادي گرفتيم، گفتند منابع طبيعي مشكل دارد، مشكل را حل كرديم، گفتند با اداره برق هماهنگ كنيد، با اداره برق هماهنگ كرديم و گفتند بودجه نداريم. پنج سال مي‌شود كه منتظريم براي اين صد متر راه بودجه بيايد.» آقا قاسم چنان فهرست را در دستش محكم گرفته است كه انگار مي‌ترسد اينجا هم ۷۴۰ نفر ناپديد شوند، به بلوچي به چهار مرد جوان آبادي مي‌گويد كه بيكار نايستند و بيايند از مشكلات‌شان بگويند، بعد مي‌رود كنار زناني كه تا زانو خم‌ شده‌اند و بسته‌هاي هلال‌احمر را داخل چادر برمي‌گردانند، از همه آنها به بلوچي مي‌پرسد كه بسته‌ها را كامل گرفته‌اند يا خير. غلام، با سبيل‌هاي سياه و پوست آفتاب‌سوخته‌اش از زير سايه چادرها بيرون مي‌آيد، ۳۷ سال دارد و ۵ تا بچه، مي‌گويد كه بيكار است، ده تايي بز دارد و يك درخت نخل، مي‌گويد كه خرداد امسال، پنج تا از گوسفندهايش ناگهان لنگ شدند، شيرشان خشك شد و بعد مردند، دامپزشكي هم كه از خاش آمد سردرنياورد كه چرا ۳۶ تا از گوسفندهاي اين آبادي جان دادند، غلام اما مي‌گويد كه همه اينها به خاطر آب است: «چاه به هركدام از خانواده‌ها روزي ۲۰۰ ليتر آب مي‌دهد، اما چه آبي، باران كه نيايد در اين بيايان آب تيره و تلخ مي‌شود، مي‌ماند و مي‌گندد، هرچقدر هم كه بجوشاني بازهم زلال نمي‌شود.» غلام تنها پسر خانواده است كه به سمت سيب‌سوران كوچ نكرده است. «چرا رفتند؟» «آب نبود، چرا مي‌ماندند؟ از تشنگي بميرند؟» «با تانكر براي شما آب مي‌آورند؟» «تانكر كجا بود؟ آب چاه كه خشك شود، مي‌رويم سراغ چاه آبادي‌هاي ديگر، اگر داشتند مي‌گيريم، اگر نه كه مي‌مانيم بدون آب.» غلام سرگردان است ميان زندگي روستايي و عشايري، ييلاق و قشلاق در اين آبادي، نه براي يافتن يونجه و علف تازه براي بز و گوسفندان است و نه براي رفتن به جغرافياي خوش‌آب و هوا، اينجا آب است كه ييلاق و قشلاق را تعريف مي‌كند، تابستان‌ها اگر چاه‌ها خشك شوند، مي‌روند به سمت كوه‌هاي سيب‌سوران و زمستان برمي‌گردند به آبادي خود، كنار زميني كه ارث قبيله است و نخل‌ها و چاه، ارزشمندترين دارايي‌هاي قبيله.روي چاه آب آبادي رحيم‌آباد موتور برق كار گذاشته‌اند. دختران رحيم‌آباد با دبه سر مي‌رسند، موتور را راه مي‌اندازند، پره‌هاي موتور بدون حفاظ ديوانه‌وار مي‌چرخند، آب بالا مي‌آيد، دبه‌ها را پر از آب مي‌كنند، دبه‌ها را روي سر مي‌گيرند و با يك دست تعادل دبه ۲۰ ليتري را روي سر نحيف‌شان نگه مي‌دارند و مي‌روند. اينجا بردن و آوردن آب كاري دخترانه است، دختراني كه تا پنج كلاس بيشتر نمي‌خوانند، مدرسه ندارند كه بيشتر بخوانند، اگر دختري بخواهد، نهايتا كلاس ششم را تمام مي‌كند و بعد منتظر مي‌ماند تا عموزاده‌اي انگشتري برايش بياورد و 13 سالش بشود و برود داخل چادري با پودر انار خشك شده، آب و نمك و ادويه، شوربا درست كند و با نان خشك سر سفره شوهرش ببرد. دختران دبه‌ به سر رحيم‌آباد، از بستر خشك ‌شده رود فصلي مي‌گذرند تا به چادرها برسند، سنگ‌هاي ريز رود خشك شده‌اند و ترك برداشته‌اند، سال‌هاست كه اين بستر شش متري آبي به خود نديده است.
من از تاريكي مي‌ترسم
«زن برادرم است، دو سال است كه ازدواج كرده، شوهرش رفته سراوان پسته كوهي و گوجه بچيند.» فاطمه ۱۵ سال دارد، چادر سرخي روي سرش كشيده و هربار كه از عروسي او حرف مي‌زنند، سرخ مي‌شود و گوشه‌اي از چادر را روي دندان‌هايش مي‌كشد و مي‌خندد. نگاه فاطمه تند و تند مي‌دود سمت بچه‌هايي كه دست به دست هلال‌احمري‌ها داده‌اند، عموزنجيرباف بازي مي‌كنند و خرس و قورباغه و تراكتور و كاميون جايزه مي‌گيرند، نگاه ممتد فاطمه را صداي خواهرشوهرش مي‌شكند كه مي‌پرسد، «آب آوردي؟» زينت، خواهرشوهر فاطمه است، ۲۲ سال دارد، دختر دو ماهه‌‌اش را در آغوش گرفته است، ميان دو ابروي حنا كشيده‌اش دايره‌اي خال زده و پسر شش ساله‌اش پابرهنه ميان خاك‌ها مي‌دود. زينت خيلي مي‌خواست كه بيشتر بچه بياورد، اما سردرد و دل‌درد و ضعف بدن دارد، دست‌هايش در ۲۲ سالگي خشك شده و حتي حناي سرخ دست‌هايش نمي‌توانند پينه‌ها را بپوشانند. مي‌گويد: «خون توي صورتم نمياد، خون توي كمرم نمياد، هميشه سرم گيج مي‌ره، كتفم درد داره، ديگه نمي‌تونم آب بيارم.» فرق سرش را نشان مي‌دهد، صدايش را پايين‌تر مي‌آورد تا مردان عكاسي كه لنز دوربين را روي صورت او نشانه رفته‌اند، نشنوند: «بچم نشد، رفتم خاش پيش دكتر، گفت انقدر دبه بلند كردي كه رحم‌ات افتاده، كلي قرص و دوا داد، بعد خدا اين دخترو به من داد، دكتر گفت معجزه بود.» فاطمه با دبه آب برمي‌گردد و مي‌رود 20 متر آن سوي چهار چادر، جايي كه رختشويخانه چادرهاست. چندتا سنگ را دور حفره‌اي از زمين چيده‌اند، لباس‌ها را آنجا با چوب مي‌زنند و با آب چاه دبه‌ها مي‌شويند، پنج قدم آن سوتر، صفحه‌ صيقلي آب گرم‌كن خورشيدي داغ آفتاب نيمه ظهر را ده برابر مي‌كند. «كار ميكنه؟» «نه، چند سال پيش آوردن گذاشتن اينجا، دو ماه بعدش خراب شده، كسي هم نيومد درستش كنه.» سلول‌هاي خورشيدي به آفتاب تند آسمان دهن‌كجي مي‌كنند، به چادرهاي سياه، به بزغاله‌هاي تشنه و به ۱۵ درخت نخلي كه 500 متر آن سوتر دور هم جمع‌ شده‌اند، سلول‌هاي خورشيدي نمادي از چشم اميد نصرآبادي‌ها به كمك دولت هستند، تكه آهني كه وصله ناجور آبادي است. فاطمه هنوز از تاريكي شب‌ها مي‌ترسد، شب‌ها همين چند تكه سلول خورشيدي مي‌شود هيولايي كه انعكاس ميليون‌ها ستاره را در آسمان مي‌بلعد، فاطمه آب را كنار رختشويخانه مي‌گذارد و مي‌رود كه نخلستان چندتا پياز بياورد، جز پياز و علف و خرما، چيزي در آن هزار متر نخلستان سبز نمي‌شود. «فاطمه با پياز چي درست مي‌كني؟» «شوربا خانم، پياز و آب و ادويه با نون خشك.» «شام چي مي‌خوري فاطمه؟»  «شير بز با آب و نون خشك» «صبحونه چي مي‌خوري فاطمه؟» «شير بز با آب و نون خشك.» «آخرين باري كه گوشت خوردي كي بود فاطمه؟» «عروسيم.» زينت، فاطمه را به داخل چادر مي‌فرستد و دخترش را مي‌سپارد به آغوش عروس، مي‌گويد كه اينجا عيب است كه دخترها تا ۱۵ سالگي عروس نشوند، نهايتا ۱۷ يا ۱۸ سالگي، چادرنشينان بعدي فقط پنج دقيقه با پاي پياده فاصله دارند، اما زينت مي‌گويد كه ما دختر از غريبه مي‌گيريم اما دختر نمي‌دهيم. «چرا؟» «فعلا چاه آب دارد، تا وقتي آب هست چرا دختر بره از اينجا؟ دختر آب مياره، روزي سه تا چهار بار آب مياره.»ماشين‌هاي طرح «نذر آب» و «نذر سلامت» هلال‌احمر بار و بنديل‌شان را جمع مي‌كنند، بچه‌هاي عروسك و ماشين به دست خيره مانده‌اند به ماشين‌هايي كه دور مي‌زنند تا بروند، فاطمه دبه خالي آب را دوباره به دست مي‌گيرد و بدون اينكه دورشدن ماشين‌ها را در افق خشك نگاه كند، دوباره به سمت چاه آب، با پاي برهنه به راه مي‌افتد.


نگاه ممتد فاطمه را صداي خواهرشوهرش مي‌شكند كه مي‌پرسد، «آب آوردي؟» زينت، خواهرشوهر فاطمه است، ۲۲ سال دارد، دختر دو ماهه‌‌اش را در آغوش گرفته است، ميان دو ابروي حنا كشيده‌اش دايره‌اي خال زده و پسر شش ساله‌اش پابرهنه ميان خاك‌ها مي‌دود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون