رندان سلامت ميكنند
جواد طوسي
موسيقي و تصنيف و ترانه، بخش پررنگي از گذشته و كودكي و نوجواني نسل ما بود. از آن راديو لامپي بزرگ سر طاقچه خانه اجارهايمان، چه صداهاي دلنشين و خاطرهانگيزي كه نشنيدم. پدر خدابيامرزم ميگفت: «صداي خوب سن و سال نميشناسه». اين حرفش لااقل در مورد من صادق بود. در چهار، پنج سالگي عاشق صداي دلكش و مرضيه و بنان و ويگن شدم. هر موقع ترانهاي از آنها از راديو پخش ميشد، همراهشان زمزمه ميكردم: «من هم اي ياران تنها ماندم/ آتشي بودم برجا ماندم...» يا از آمدن پاييز با «به رهي ديدم برگ خزان /پژمرده ز بيداد زمان...» مرضيه مطلع ميشدم. مادرم عاشق ترانه «آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا...» بنان بود. گاهي اوقات كه از راهرو خانه رد ميشدم، صداي منظر دختر صاحبخانه را از داخل اتاقشان ميشنيدم كه با خودش ميخواند: «از برت دامنكشان رفتم اي نامهربان/ از من آزردهدل كي دگر بيني نشان/ رفتم كه رفتم...». چقدر سرخوشانه با پدر مقدس اين ترانه ويگن را دوصدايي ميخوانديم: «رويم اي دل به دنيايي كه رنگ غم نديده/ به دنيايي كه رنگ حسرت و ماتم نديده...» و من در گذر از اين كودكانهها بزرگ و بزرگتر شدم. در كنار جمعآوري عكسهاي مجلات و تبليغات بعضي فيلمهايي كه در سينماها توزيع ميشد يا هر از گاهي از پنجره هواپيماي در حال پرواز در آسمان در سطح شهر پخش ميشد، به خريد اشعار ترانههاي محبوب و پرطرفدار روز در كاغذهاي كاهي مربعي شكل «انتشارات شعباني» كه در كوچه پسكوچههاي محلمان به وسيله خواننده دورهگردي فروخته ميشد، عادت كرده بودم. از «گل اومد بهار اومد ميرم به صحرا/ عاشق صحراييام بينصيب و تنها...» تا «آقا خودش خوب ميدونه/ كه ما اونو از رودخونه/ بيرون آورديم درش آورديم/ آورديمش توي خونه...» فيلم «گنج قارون» و... تصنيفهاي قاسم جبلي، داوود مقامي، ايرج و عارف و نارملا... . اما فارغ از اينگونه همصداييها، اولين بار صداي خوانندهاي به نام «سياوش» را در تلويزيون شنيدم. مردي موقر و جا افتاده داشت اركستر را رهبري ميكرد كه بعدها فهميدم نامش فرهاد فخرالديني است و خواننده جوان اين اشعار عراقي را با شور و حالي خاص ميخواند: «ز دو ديده خون فشانم به غمت شب جدايي /چه كنم كه هست اينها گل باغ آشنايي...». از همانجا مِهر سياوش در دلم افتاد و كنجكاوانه و با بيتابي صدايش را از راديو و تلويزيون طلب ميكردم و جوابهاي خوب ميگرفتم. بعد از غلامحسين خان بنان (با محفوظ بودن جايگاه بزرگاني چون قواميفاختهاي و عبدالوهاب شهيدي) اين تنها صدايي بود كه در موسيقي اصيل ايراني مرا به شدت تحتتاثير قرار ميداد. با «ناز ليلي» و «به ياد عارف» و «چهره به چهره» و «رباعيات خيام»ش چه حال و هوايي در دهه پنجاه داشتيم. وقتي داشت اين شعر هوشنگ ابتهاج را با آهنگ جاودانه محمدرضا لطفي در «جشنواره طوس» ميخواند و تلويزيون قسمتي از اين اجرا را پخش ميكرد، از خود بيخود شده بودم: «نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان/ سوي تو ميدوند هان اي تو هميشه در ميان/... آه كه ميزند برون از سر و سينه موج خون /من چه كنم كه از درون دست تو ميكشد كمان…» و سياوش با ما همراه و نام شجريان زينتبخش او شد و ما دل سپرده به همسرايياش نظارهگر طلوعي ديگر در پهنه تاريخ بوديم. او با هميارانش (محمدرضا لطفي، پرويز مشكاتيان، حسين عليزاده، فرامرز پايور و…) از «ايران اي سراي اميد»، «انتظار دل» و «خلوت گزيده» و «بيقراري برادر» در جنگي نابرابر و تجاوزگرانه گفت و با غرور و اميدي سرشار، «همراه شدن عزيزان در رزمي مشترك» را ندا سر داد. شجريان با اين پيوند ناگسستني، بخشي از ريشههاي تاريخي خاك اين سرزمين در يك دوران پرهياهو با همه تلخيها و شادكاميها و خوشبينيها و سرخوردگيهايش بوده است. زماني با حسي وطندوستانه اينگونه رها شده، ميخروشد: «ايران خورشيدي تابان دارد/ با جان پيوندي پنهان دارد...» و دم از «آزادي و جانانه ميهن و مستانه ميهن» ميزند. زماني ديگر چه با دريغ و حسرت و حزن از «روز وصل دوستداران» ياد ميكند و از بيداد زمان ميگويد و ما پاكباختگان آن خط خونين آرماني، همصدا با او مرثيهسرايي ميكرديم: «ياري اندر كس نميبينم ياران را چه شد/ دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد…». چه عاشقانه و دل سپرده با او قدحي مينوشيديم و با اقتدا به رند تشنه لب شيراز زمزمه ميكرديم: «صبح است ساقيا قدحي پر شراب كن/ دور فلك درنگ ندارد شتاب كن شتاب كن ». تكيه داده به او با «دلشدگان» بلاكش هم آوا شديم. ما نظارهگران مقدر تاريخ در تداوم اين مسير پر مرارت، شاهد همصدايي سياوش با «ساز خاموش» و «سرود مهر» سر دادن و... جدايي و فراق بوديم. ياران و حلقههاي وصل يك به يك رفتند و سياوش ما تنها و جدا مانده در صحنه حضور جاري داشته و هر از گاه به يكي، دو ريشه به جا مانده از «چاووش» و گروه «شيدا» همچون مجيد درخشاني و سعيد فرجپوري دل بسته تا نغمهخوان حديث زمانهاش باشد: «رندان سلامت ميكنند جان را غلامت ميكنند/مستي ز جامت ميكنند مستان سلامت ميكنند...» . سياوش (شجريان) را در انزواي ناخواسته اين سالها و درد جانكاهي كه بر پيكرش نشسته، در ميان قلب تپنده مردم سرزمينش ميبينم. او با همه آن بيمهريها و جفاي روزگار و صاحبان قدرت، صداي اصيل و پرصلابت اين خاك آشنا و زخم خورده است.