معلم سوم ابتدايي، سربازان فراري و جنگ
ابراهيم عمران
آقاي شاهحسيني معلم كلاس سوم ابتدايي، هر روز با اين آيه درس را شروع ميكرد و بچهها هم يك صدا «والعصر ان الانسان لفي خسر» را ميخواندند و در نيمههاي ابتدايي دهه شصت، شور و حالي مييافتند و به ادامه درس راغبتر. آقاي حسيني در كل فرد خوشرو و بشاش و بذلهگويي بود و همه تلاشاش آن بود كه بچهها احساس راحتي با او داشته باشند. روزي آمد و گفت بچهها من از فردا نيستم و شايد چند ماهي نتوانم در كلاس با شما باشم. ما بچهها هم در عوالم بچگي و كودكي آن سالها چندان پي قضيه را نگرفتيم. آن سال گذشت و معلم جديدي آمد و هر چه كرد، نتوانست جاي معلم قبلي را بگيرد. هر چند نميتوانستيم شرح و تفسيري داشته باشيم از اين مشتاقي و مهجوري نسبت به آقاي شاهحسيني؛ ولي ته دلمان امري غليان داشت كه به درستي دركش نميكرديم. سال بعد هم ديگر ايشان را نديديم و بعدها دانستيم كه آن رفتني كه ميگفتند؛ رفتن به جبهه و جنگ بود و اولين دريافتهاي ذهنيمان از جنگ و دفاع شكل گرفت بيآنكه بدانيم در پس و پيش آن چيست و به سبب آنكه كيلومترها از مناطق جنگي و جنگزده فاصله داشتيم و پذيراي جنگزدهها هم ميبوديم؛ اصولا آن تلقي و برداشتي كه مناطق بيشتر درگير از مقوله خانمانسوز جنگ و گلوله داشتند؛ نداشتيم. جنگ براي ما در نهايت آژير خطري بود كه از راديو ميشنيديم و ما هم به تاسي از همه چراغها را خاموش ميكرديم و اگر انباري وجود داشت در آن ميرفتيم. كاميونهاي فراواني از جاده و شهرهاي شمالي ميگذشت كه بار و بنديلي زياد داشت كه عموما از جنوب كشور بودند. تا اينكه كمي بزرگتر شديم و از اعضاي فاميل كه به جبههها ميرفتند و موقع خداحافظي همه گريه ميكرديم. هيچ وقت يادم نميرود يكي از بستگان كه در جبهههاي غربي خدمت ميكرد موقع رفتن بسته شكلاتي به من داد كه از زمان مرخصياش به او داده بودند؛ آن طعم و مزه هنوز به يادگار مانده از آن دوران آزگار. تو گويي سي و اندي سال، نه كه سه روز پيش بود اين وداع كردنها و آناني هم كه فراري جنگ و جبهه بودند به هر دليل، داستانهايشان در سربازبگيري در جادهها و مينيبوس و اتوبوسهاي بينشهري؛ زبانزد عام و خاص ميشد.
به هر حال هشت سال جبهه و جنگ براي ما در آموزگاري معنا يافت كه بعدها متوجه شديم براي دفاع از ميهن، درس و كلاس را ترك كرد و آشناياني كه به جبههها ميرفتند و گريههاي پدران و مادران بدرقه راهشان بود و آناني هم كه به هر طريقي خود را معاف از جنگ ميكردند و كساني هم كه ترس از لو رفتن و اعزام به جبهه داشتند. آري هشت سالي كه همه جورش را ديديم در اوان كودكي و بعدها متوجه شديم كه بيجهت آقاي شاهحسيني سوره والعصر را برايمان نميخواند؛ انساني كه هماره در خسران و تباهي و زيان است، مگر آنكه كارهاي شايسته و نيك انجام دهد و انجامدهندگان كارهاي نيك آدمهايي مثل ايشان بودند كه از دادن جانشان ابايي نداشتند نه آناني كه براي جانشان آن سالها گونيگوني برنج و ارزاق به ديگران رشوه ميدادند تا صداي گلولهاي نشنوند و بيشترين خطر و سختيشان؛ بستن بند كفشهايشان بود... .