آسان و لذيذ و عميق
علي مسعودينيا
گاهي فكر ميكنم كه نويسندهها را ميتوانم ذيل سه دسته كلي توي ذهنم طبقهبندي كنم؛ مثلا نويسندگان نخبهگرا، نويسندگان عامهپسند و گروه سومي كه نامي برايشان ندارم ولي در ادامه اين مقال بيشتر به كارم ميآيند. پيداست كه با اين دستهبندي شقالقمري نكردهام، اما حرف اين است كه در ميان نويسندگاني كه خواندن و فهميدنشان زيادي سخت است يا زيادي آسان، گروه سومي هم هستند كه خواندن و فهميدنشان آسان است اما نويسندگان بسيار ماهر و تاثيرگذاري هستند و حتي گاهي روند زندگي آدم را عوض ميكنند. جي. دي. سلينجر به نظرم در اين گروه ميانه قرار دارد. داستانهايش بهشدت لذيذ و خواندني هستند و خيلي هم راحت ميشود خواندشان و كيف كرد. فهميدنش هم كار چندان سختي نيست، چون ندرتا پيش ميآيد كه بخواهد مثل «فراني و زويي» پيچ و تابي به معناي روايتش بدهد. به اين ترتيب با نويسندهاي طرف ميشويم كه هم دل را تكان ميدهد و هم مغز را. اين خصلت سلينجر خيلي حسادتبرانگيز و در عين حال مفيد است. چون در زمره نويسندگاني قرارش ميدهد كه بياتكا به فرمهاي عجيب و غريب و بياعتنا به گفتن سخنان نغز و حرفهاي فلسفي آنچناني، ما را با تصوير تفكربرانگيز و زيبايي از دنياي پيرامونمان مواجه ميكنند و اهلش خوب ميدانند كه اين كار آسان نيست. سلينجر را بايد به قصد كيف خواند. چه در داستان كوتاه و چه در رمانهايش پيداست خودش هم داشته كيف ميكرده و مينوشته. اما كمي كه از فرآيند مطالعه دور ميشوي ميبيني آدمها و موقعيتهايش دارند توي ذهنت چرخ ميخورند و ولت نميكنند؛ مثل «يك روز خوب براي موز ماهي» يا «ناطوردشت» يا «جنگل واژگون». هميشه آن نگاه عصياني و ناقد به دنياي پيرامونش را حفظ ميكند و در مختصاتي مطلوب از رئاليسم، يعني جايي كه خيال به كلي كنار گذاشته نميشود و شعارهاي خشك جاي قصه را نميگيرد، بهترين داستانها را خلق ميكند. من هر وقت بخواهم كسي را كتابخوان كنم سلينجر را پيشنهاد ميدهم. خيال آدم اينطوري راحتتر است؛ هم مطمئني كه طرف هر چه هم بيگانه باشد با ادبيات، قصه را ميفهمد و كيف ميكند و هم شك نداري كه تكاني هر چند مختصر به دل و مغزش ميدهي و به تفكر دعوتش ميكني.