دكتر بيلي و فِي كوچولو
مرتضي ميرحسيني
سال 1984 در چنين روزي دكتر لئوناردو بِيلي در يكي از مراكز درماني كاليفرنيا قلب يك بابون (عنتر دم كوتاه) را به نوزادي پيوند زد. اين نوزاد كه استفاني فِي بياكلر نام گرفت 3 هفته زودتر از موعد طبيعي متولد شد و نيمه چپ قلبش درست و كامل شكل نگرفت (نوزادان با چنين نقصي حداكثر تا 2 هفته عمر ميكنند و مرگشان حتمي است). چند روز بعد از تولد فِي، دكتر بيلي به پدر و مادر او گفت شايد راهي براي نجات نوزاد وجود داشته باشد و با كمي صحبت آنان را متقاعد كرد كه با اجراي عملي كمسابقه روي فِي موافقت كنند. پدر نوزاد تصميمگيري را به مادر سپرد و مادر هم كه انتخاب ديگري نداشت - روز دوازدهم با ديدن وخامت حال فِي - اين پيشنهاد را پذيرفت. دكتر بيلي بعدها در مصاحبهاي گفت: «آن مادر انتخاب ديگري هم داشت و آن اينكه پيشنهاد من را نپذيرد و اجازه بدهد نوزادش يا همانجا در بيمارستان ما يا در خانه خودشان بميرد.» اما گفتم عملي كمسابقه و نه بيسابقه، زيرا قبل از آن هم چند عمل اينچنيني، يعني پيوند عضو از حيوان به انسان انجام شده بود و دكتر بيلي اولين نفري نبود كه اين آزمايش را به اجرا ميگذاشت (البته عمر هيچ كدام از ميزبانهاي قبلي بعد از عمل به 3 روز نرسيده بود). دكتر بيلي از 7 سال قبلتر درباره امكان و چگونگي عمل پيوند عضو حيوان به انسان مطالعه و تحقيق ميكرد و استدلالش اين بود كه چون اندامهاي داخلي نوزاد هنوز كامل شكل نگرفته و سيستم ايمني بدنش چندان قوي نيست، احتمالا عضو پيوندي را پس نميزند و آن را در خود ميپذيرد. خودش تا آن روز نزديك به 150 عمل جراحي پيوند عضو حيوان به حيوان (گوسفند و بز و بابون) انجام داده و در اجراي كار چيرهدست شده بود. اما نكته اينجا بود كه تا آن زمان هيچ عمل پيوند عضو موفقي روي نوزادان انجام نشده بود و همه نوزادان قبلي هنگام عمل جان باخته بودند. همين واقعيت، حساسيت كار دكتر بيلي را بيشتر ميكرد. البته او عمل را با موفقيت اجرا كرد و از آن پس مبارزه فِي براي ماندن آغاز شد. ساندرا نلسِن كه در اين عمل عضو تيم دكتر بيلي بود، ميگفت: «قلب فِي درجا بعد از پيوند شروع به تپيدن كرد. يادم هست كه همه از خوشحالي اشك ميريختيم و فكر نميكنم چشم خشكي در آن اتاق مانده بود.» هر چند مديران بيمارستان سعي ميكردند خبر را سرپوشيده نگه دارند، جزييات ماجرا به بيرون درز كرد و صدها نفر بهزعم خودشان براي پشتيباني از «فِي كوچولو» دور بيمارستان جمع شدند. دسته گلها دور بيمارستان را پر كرده بود و همگي با هم براي زنده ماندن نوزاد دعا ميكردند. حتي چند نفر مبالغي پول فرستادند و گفتند اگر لازم باشد باز هم ميفرستند.
حال نوزاد تا دو هفته خوب و ثابت بود و اميد به ماندنش وجود داشت، اما در شروع هفته سوم وضع تغيير كرد. بدن فِي، قلب پيوندي را عضو خارجي شناخت و آن را پس زد. پزشكان دز داروهاي مختلكننده سيستم ايمني بدن را بيشتر كردند كه اين تدبيرشان مشكل ديگري ايجاد كرد و كليههاي نوزاد را از كار انداخت. در نهايت هم تپش قلب پيوندي متوقف شد و فِي در 21امين روز بعد از عمل از دنيا رفت. تايم همان زمان اين مرگ تلخ را پايان يك آزمايش خارقالعاده و ورق خوردن برگي از تاريخ پزشكي توصيف كرد. اما دكتر بيلي ماجراي ما هم كه بهار سال گذشته بر اثر ابتلا به سرطان گردن و حنجره از دنيا رفت 4 دهه از عمرش را صرف پژوهش در زمينه پيوند عضو كرده بود. ميگويند تنها فكري كه در سر داشت، اين بود كه «چگونه جان انسانها را نجات بدهم» و از آنچه ميدانم براي كمك به همنوعانم استفاده كنم.