در تاريكخانه هنر
آلبرت كوچويي
در فضاي مجازي به نام روزنامهنگار جواني برخوردم كه به دنبال شمارههايي از هفتهنامه «خوشه» به سردبيري احمد شاملو بود. خوشهاي با قطعي و كاغذي نامتعارف و نگاهي كه جسورانه بود. آن روزها براي نخستينبار كسي چون احمد شاملو در مطبوعات ميخواست به شعر بهايي بدهد كه تا آن هنگام به آن داده نشده بود. جاي شعر در روزنامهها و هفتهنامهها تا دهه چهل يك ستون، يك وجب جا بود و بس و اگر خيلي ميخواستند سر شعر منت بگذارند، يك صفحه بود، آن هم اگر سردبير ناپرهيزي ميكرد و دست به چنين جسارتي ميزد. به شيوه باستاني پاريزي، گريزي به حاشيهاي بزنم. پس از انقلاب، شاعري كلاسيكگو صولتي نام آمد كه امتياز يك نشريه يعني يك ماهنامه ادبي دارد و در به در به دنبال يك سردبير بود.
او درخواست مجوز ماهنامه نامتعارفي كرده بود، به نام «دنياي عشق» كه در آن هر ماه شعرهاي عاشقانه از شاعران نوپرداز و البته بيشتر كلاسيك چاپ كند. ارشاديها، با راهنماييهايي كه كرده بودند، نام آن را به «دنياي سخن» تغيير داده بودند. ماهنامهاي ادبي. ما، به توافق نرسيديم، سراغ آدمهاي ديگري رفت كه سرانجام با شاهرخ تويسركاني به توافق رسيد و آن را درآورد، موفق هم بود. اما نشد كه يك ماهنامه شعر عاشقانه درآورد. به هر روي، اين روزنامهنگار جوان كه در فضاي مجازي، به دنبال شمارهها و نسخههايي از «خوشه» بود، در شمارههاي به دست آمدهاش، به نام من برخورده بود كه در آن قلم ميزدم. حتي نامهاي مستعار مرا هم پيدا كرده بود. او درصدد يافتن گوشهها و نقطههاي نديده و نكتههاي نشنيده «خوشه» بود. فرزام حسيني است كه ميگفت ميخواهد اين گپ و گوها با آدمهاي «خوشه» را كتاب كند. او حتي سراغي از آدمهاي خوشه، پيش از دوره احمد شاملو، مثل «حسين سرفراز» رفته بود كه البته نگاه سرفراز بسيار متفاوت از شاملو بود. فرزام حسيني آدمهاي بسياري را پيدا كرده و به پاي حرفهايشان نشسته بود. حتي كساني كه در «خوشه» نبودند، اما آن را ميشناختند. مثل «سيروس علينژاد» كه مدتي بعد از انقلاب سردبير آدينه بود و رفت. فرزام حسيني، ساعتهايي با من درباره آدمهاي خوشه به ويژه شاملو و دكتر عسگري صاحب امتياز آن و حاشيههاي آن، مثل حضور «محمد حيدري» روزنامهنگار مشهور كه در آن هنگام، در كسوت مدير اداري و مالي خوشه درآمده بود.
مثل آدمهايي كه به «خوشه» ميآمدند، حرف زد. البته تا جايي كه يادم بود. آن موقع جوجه مطبوعاتياي بودم، در سالهاي بيست زندگي كه ميان آدمهاي قدر آن موقع، وول ميخوردم. آنچه مرا شيفته كار فرزام حسيني كرد، اين بود كه به دنبال ناگفتهها و نشنيدههاي ماهنامهاي جسور و متفاوت چون «خوشه» از احمد شاملو بود. متاسفم كه بگويم، مظلومترين بخش تاريخ هنر، مربوط است به آدمها و حادثههايي كه چون يك راز در سينه تاريخ ماندهاند. چرا دهه چهل و پنجاه ناگهان نشريههاي فرهنگي و ادبي روشنفكرانه درآمدند و در يك مقطع، يا تعطيل شدند يا سردبيران آنها كنار رفتند؟ چه شد ناگهان منتقداني درشتگو آمدند و چه تكتازيهايي كه نداشتند.
چه شد نقد هتاكانه هنري كه نقد هنري را زير سيطره خود گرفت و از نظرها پنهان كرد و چراهاي بسيار ديگر. چه شد دكتر كاووسي، منتقد سرسخت فيلم ايراني، خود فقط يك فيلم ساخت آن هم پر از غلطهاي فني و تكنيكي. چه شد آدمهاي قدر، در هنر، در دهه چهل و آغازين پنجاه، راهي ديار فرنگ شدند و ماندند، بهمن محصص چه شد؟ و آدمهاي بسياري ديگر... يافتن پاسخ اين رازها و ناديدههاي بسيار، با نسل جوان است كه همتي كند و آنها را از تاريكخانههاي هنر در آورده، عيان سازد.