جان ناآرامي كه در آرامش آرام گرفت
فرخ نگهدار
در نخستين دقايق روز چهارم آبانماه 1399، نخستين آموزگار من، بنيانگذار انستيتو سيمين، تكيهگاه استوار همه فاميل، حامي و خدمتگزار همه فرهنگيان و فرهنگدوستان كشور، زندهياد هرمز انصاري به علت كرونا در بيمارستان در تهران ما را ترك كرد و دردي بزرگ را در جانم نشاند. تا سحرگاه، با همه خاطرات خوب، با او بودم. دايي جان هرمز، از نخستين خاطرههاي دوران كودكي، تا آخرين روزهاي زندگي، يك الگو، يك چراغ راهنما، يك آموزگار دانا بود، نه فقط براي من، نه فقط براي
هم نسليهاي من كه براي هر كس او را شنيده، خوانده يا ديده بود. آيندگان بيشتر خواهند دانست كه او چه گوهري بود؛ گوهري كه نه در آن سوي انقلاب فرصت درخشش به اين استعداد شگرف دادند و نه در اين سوي انقلاب قدرش را دانستند. اما او همه بيمهريها و كوتهبينيها را با مهر و بلندنظري پاسخ گفت. ريشه در خاك ماند و روييد بر ريشه خويش. در هر دو سوي زمان چوب به دستان با او ظنين كه «چه كاسهاي زير اين نيم كاسه است؟» كه چرا «با ما» نيستي؟ نخستين خاطرهام از او به روزهاي بين 25 تا 28 مرداد 1332 باز ميگردد. من 6، 7 ساله بودم و روي ايوان بزرگ حياط پدري شاهد رقص و پايكوبي داييها و خالهها و مادر و دوستان بودم. حلقهوار بالا و پايين ميپريدند و ميرقصيدند و ميخواندند: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». و حك شد در ذهنم خاطره روزهاي خوفناك بعد از كودتا و صحنههاي روزنامه و كتابسوزان در آشپزخانه چشمهاي نگران بزرگترها. در آن سالها ما با خالهها و داييها و همسران و بچهها، همراه با پدربزرگ و مادربزرگ سر يك سفرهاي 15، 20 نفره مينشستيم و دايي هرمز، از همان روزها كه دانشجوي دانشسراي عالي بود، مربي مهربان همه بچهها بود براي ياد دادن عشق و انديشه و تلاش. بچههاي دهه 30 و 40 كه در خانههاي نبش خيابان مدبر و خيابان 28 يوسف آباد قد كشيدند از هرمز راه عشق ورزيدن، تلاش كردن با تمام وجود، راه ديدن خوبيها و نديدن بديها، راه گذشت و بازگشت به يكديگر را زير دست او و از شخصيت قوي، مهربان و عميقا تاثيرگذارش آموختهاند. دايي جان جاني بيقرار داشت، جنبنده و پوينده، در تكاپوي پيشي گرفتن از ثانيهها. تو هر روز ميشنيدي صداي آرزويش را كه كاش شبانهروز خيلي بيشتر از 24 ساعت بود تا او آن شوق بيكران براي دانستن و ياد گرفتن، براي ياد دادن، براي مهر ورزيدن، براي شور آفريدن و پيش بردن، باز هم بيشتر سيراب شود.
هرمز آموزگاري حرفهاي بود. او هنوز تازهكار بود كه فهميد كار آموزش گشودن درهاي ذهن است نه پركردن آن. او به جام شاگردانش قطرهقطره «شهامت فكر كردن» ميريخت و اين جوهر اولين كتابي است كه 60 سال پيش به همت او با عنوان «گل و گشتي در مدارس»، گزيدهاي از نوشتههاي شاگردان انتشار يافت. در همان سالها بود كه با شعار «اين شهر دانشگاه ميخواهد» باني نهضتي مردمي شد در شهر اراك؛ نهضتي كه با استقبال گرم بزرگان شهر و شهروندان عادي مواجه شد. جوانان شهر با شور و شوق دست به كار شدند و گردهماييها و سخنرانيها و نامهنگاريها و مايه گذاشتنهاي مردمي چنان فراگير شد كه مقامات امنيتي نگران شدند و جلوي كار را گرفتند. ديگر كاري از دست هرمز انصاري براي شهر زادگاهش ساخته نبود. او راهي تهران شد و كاري را شروع كرد كه از عهدهاش بر ميآمد. تاسيس «گروه فرهنگي شباهنگ» اولين تلاش ناموفق بود براي ساختن مجموعهاي به لحاظ اقتصادي خودگردان كه پشتوانه كار فرهنگي باشد؛ اما درسهاي آن دستمايهاي شد براي بنيانگذاري انستيتو سيمين در سال 1349؛ مركزي كه براي آموزش زبان انگليسي تاسيس شده و هدف بزرگتر بر كشيدن آن به يك مجموعه فرهنگي بود. طي 30 سالي كه هرمز انصاري، مديريت مجموعه را بر عهده داشت، صدها هزار و شايد هم بيشتر، از جوانان كشور ما در انستيتو آموزشي سيمين آموزش زبان ديدهاند و هزاران مشتاق مهارت زبانآموزي را آموختند. آنها نيز در شروع يا پايان دوره پاي سخنراني مدير موسسه نشسته و رابطه آموزش و زندگي، هدف يادگيري، رسالت معلم و بسياري مسائل ديگر را از او شنيدهاند. از اساتيد دانشگاههاي ما، از چهرههاي سرشناس فرهنگي و ادبي ما، از بنيانگذاران و فعالان مراكز اقتصادي ما، از مسوولان و مديران دولتي ما هزاران كس از سيمين توشهاي گرفته و درسي از درسهاي زندگي را از زبان مدير آن به خاطر سپردهاند. از حدود پانزده سال پيش از مديريت سيمين خود را بازنشسته كرد و با چند صد نوار كاست و دستنوشته و پيام نوروزي فصل تازهاي از حضور و تاثيرگذاري را آغاز كرد. حالا ديگر سن به نقطهاي رسيده بود كه مشكلات جسمي هر سال دري را به روي او ميبست. دشوارترين نبرد تازه آغاز شده بود. نبردي نابرابر با ذات هستي. طغيان عليه فرمان زمان كه او را به خاموشي امر ميكرد. هرمز در پانزده سال پاياني عمر پر بار خود 45 جلد كتاب، «براي آنها كه ميانديشند» منتشر كرد. در تقلايي سينهخيز، با چنگ و دندان. اين جزوهها همه حاوي درسها و پيامهايي است كه هرمز طي نيم قرن تلاش خستگيناپذير با هزاران هزار رهجوي كشورش در ميان گذاشته است. فشرده فكر و نشانه آتش هميشه زنده ذرات وجودش در «پيامهاي نوروزي» او با ظرافتي شگفت حكاكي شده است. هرمز تحت تاثير برادر بزرگ محمدصادق، زندگي را با سياست شروع كرد. اما بنبست پشت بنبست خيلي زود او را هدايت كرد كه كار را از ريشه، از فرهنگ شروع كند. از پي سرنوشت كارزار «اين شهر دانشگاه ميخواهد»، او در دل به آنها گفته بود «به خير تو اميد نيست. شر مرسان». او اين بار به جاي انتظار از بالا از پايين شروع كرد. دومين درس زندگي برادر بزرگتر به او گفت: از دست خالي كمتر كاري ساخته است. هدف «فرهنگ» است و «اقتصاد» وسيله. بدون اقتصاد، بيفرهنگي ماندگار است. سيمين از نگاه او پشتوانهاي بود براي ركاب زدن در راه هدف. وقتي از مديريت سيمين بازنشسته ميشد، به من گفت نخواهد گذاشت از او فقط آجر و سنگ و سيمان به ميراث بماند. او آرزو داشت انديشههايش را در نوشتههايش ماندگار كند و كرد. روزي كه چشم از جهان فرو بست، چهره مهربانش همه لبخند بود. او آسوده به خواب ابدي رفت. هرمز انصاري به هر آنچه با خود عهد بسته بود، عمل كرد و چه پرقدرت.
لندن - پنجم آبانماه 1399