بتي كه درخشيد، پرستيده شد و به قربانگاه رفت
داروين صبوري
اسپانياييهايي كه در قرن شانزدهم مكزيك را فتح كردند، گزارشهاي روشني از مراسمي معمول و دهشتناك ميان آزتكهاي امريكاي جنوبي مخابره كردند. مراسمي كه در آن انساني را به عنوان نماينده خدا با تشريفاتي تمام پروار كرده و قرباني ميكردند. جيمز جرج فريزر اسطورهشناس شهير در كتاب شاخه زرين و به نقل از ژزوئيت آكوستا مينويسد: «كسي را كه به نظرشان مناسب بود اسير كرده، به نيت اينكه نزد بتهايشان قربانياش خواهند كرد نام بتي را كه قرار بود قرباني آن شوند بر او مينهادند و آرايشش ميكردند. او را مانند بت اصلي حرمت ميگذاشتند و پرستش ميكردند و او در اين ميان ميخورد، ميآشاميد و خوش ميگذرانيد. وقتي از خيابان ميگذشت، مردم پيش ميآمدند تا او را پرستش كنند، هر كس پيشكشي برايش ميآورد و بچهها و بيماران بركت و شفا ميخواستند. ده، دوازده نفر گرداگرد او را ميگرفتند تا در ازدحام، حرمتش شكسته نشود و هرگاه در ني ميدميد، مردم آماده پرستش بودند. روز موعود كه فرا ميرسيد، او پروار شده بود. او را قرباني كرده، ميخوردند و جشن پرابهتي با او فراهم ميكردند.»
مفهوم فرهنگ قسمت عمدهاي از شاكله خود را مرهون مراسم و آيينهاي جمعي ميداند. مراسمي كه انسانهاي پيشين جهت معنادهي به زندگي، فهم طبيعت و تابآوري زيستن در شرايط متفاوت تاريخي خلق كرده و تداوم دادند. در اين ميان نقش بازيها به عنوان عنصري آييني در راستاي فهم جهان و دخالت در آن نقشي تاريخي و تكاملي است. ردگيري مفاهيم و نشانههاي اسطورهاي در ورزش، به عنوان پديداري مدرن، در وهله اول مستلزم عبور از تحليلهاي تكخطي و معطوف بر نگرشهاي بدبينانه به جهان مدرن و فهم مختصات آن ذيل مفهوم «سرمايه» است. در چنين نگاهي، فوتبال بهطور خاص و ورزش حرفهاي بهطور عام، تنها و تنها دسيسهاي براي تحميق تودهها و سرگرمكردن آنها است.
چنين نگاهي آنقدر ميتواند درگير تقليلهاي معرفتشناختي شود كه انديشمندي چون امبرتو اكو را نيز به سطحي از تنزهطلبيهاي تحليلي بكشاند. نزد اكوي نشانهشناس، فوتبال نشانهاي است كه بر پايههاي يك دروغِ بزرگ استوار است. فوتبال، فرهنگ را منحط و مبتذل ميكند، از سامانههاي بازنمايياش بنا بر قواعد دلبخوانهاش استفاده ميكند تا آن را بدل به يك«بازي خيالي» كند كه جدي گرفته ميشود. امبرتو اكو، با ديدن طرفداران فوتبال در ايتاليا، سرسام ميگرفت. براي او و طرفداران چنين تحليلهايي همواره سوال اصلي اين بود كه چرا جنبشهاي دانشجويي، شورشهاي مدني يا اعتراضهاي مدني نميتوانند همچون طرفداران فوتبال در روزهاي يكشنبه زميني چون زمين فوتبال را صاحب شوند. صاحب شوند و غوغا برپا كنند. ديهگو مارادونا تنها صاحبِ دست خدا نبود، او خود خدا بود. اين را در زبانِ محاوره پرستندگان او، از زادگاهش تا ناپل ايتاليا ميتوان ديد. وقتي براي آزمايشي پزشكي خون داد، خون او توسط پرستار دزديده شد تا در كنار شمايل عيسي مسيح در كليساي ناپل قرار بگيرد. اين يك عمل اتفاقي و ذوقي از جانب يك هوادار نيست، اسطورههاي مسيحيت براي «خون» جايگاه ويژهاي قائلند. فريادهاي يك پرستشگر در شب قهرماني ناپل و بيرون از ورزشگاه هنوز در گوش من مانده: «مارادونا را نميتوان نقد كرد، او خدا است. خدا را نبايد نقد كرد.» همان ورزشگاهي كه تنها يك روز پس از مرگ، نام ديهگو مارادونا را بر پيشاني خود ديد. همان ورزشگاهي كه شاهد فاجعه بود كه تيم آرژانتين در ضربات پنالتي ايتاليا را از ادامه مسابقات جامجهاني محروم كرده بود.
تيتر روزنامهاي كه با خط درشت نوشته بود: «خدا مُرد» چندان دور از واقعيت در منطق اسطورهاي نيست؛ تنها نام اوست كه حتي در فجايعي كه به او نسبت داده ميشود، با تكريم همراه است. فوتبال را در اين سطح از تاثير اجتماعي بايد با كليد اسطوره فهميد. اسطورهها مملو از استعارههاي رمزگذاريشده ميشوند تا يك روز كسي يك جايي آنها را بفهمد و رمزگشايي كند. آنچه اسپانياييهاي قرن شانزدهم از مراسم مردم بدوي امريكاي جنوبي گزارش دادند، در قرن بيستم با لباسي نوين خلق و در قرن بيست و يكم به روز موعود خود رسيد. مارادونا مانند آن بتِ جايگزين درخشيد. او را پرستش كردند، از او شفا و بركت خواستند و وقتي حسابي پروار بود، او را به خاك سپردند. با تشريفاتي تمام، در خور يك خدا كه استاد ضربهزدن به واتانتانكا، روح مقدس، يا همان توپ بود.
* در آرژانتين توپ فوتبال را واكانتانكا (به معناي روح مقدس) مينامند.