• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4803 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۰ آذر

دنيا، غرق

سارا مالكي

بعضي حرف‌ها را نبايد گفت. بعضي چيزها را بايد گذاشت براي هميشه بماند ته ذهن. بعضي حرف‌ها را اصلا نمي‌شود گفت. براي چه بايد حرفي را زد كه توان آدم را مي‌گيرد؟ 
نگفتن بعضي حرف‌ها معناي بيشتري از گفتن‌شان دارد چون هرقدر هم بخواهي توضيح‌شان بدهي نمي‌شود و فقط جان آدم را به لب مي‌رساند. 
 بعضي وقت‌ها اصلا هيچ حركتي هم نبايد كرد. بايد نشست يك گوشه و همين‌طور نگاه كرد. بعضي وقت‌ها خيره شدن به يك نقطه هم كار زيادي است، بلكه بايد چشم‌ها را بست و براي چند دقيقه مرد.
بعضي حرف‌ها هستند كه هر روز مي‌شنويم. آن حرف‌هايي كه زياد گفته مي‌شوند حرف مفت هستند.
 گفتن‌شان به كسي يا جايي بر نمي‌خورد، اصلا خيلي وقت‌ها از بس تكرار مي‌شوند ديگر شنيده نمي‌شوند، معناي‌شان را از دست مي‌دهند و مثل يك مشت حروف صدادار و بي‌صدا پخش مي‌شوند توي فضا. پس مي‌شود آن‌قدر تكرارشان كرد تا گوش فلك كر شود. 
مي‌شود بزرگ‌ترين بيلبوردها را به آنها اختصاص داد يا توي راديو و تلويزيون مهم‌ترين بخش‌هاي خبري را براي‌شان گذاشت كنار. اصلا به خاطر همين است آدم‌هايي كه حرف مفت زياد مي‌زنند كمتر در زندگي‌شان اذيت مي‌شوند و كسي با آنها كاري ندارد. اما امان از آنهايي كه حرفي براي گفتن دارند، آن‌قدر نمي‌گويند تا آن حرف‌ها و تك‌‌تك كلمات‌شان تبديل به تيغ‌هايي برنده در ذهن مي‌شوند. 
آن شب من خواب بودم. همان شبي كه خواهرم با يك گروه بيست و چند نفره تا نزديك‌هاي صبح داشتند مديتيشن مي‌كردند براي صلح جهاني، براي اينكه دنيا رام و آرام شود تا بشود مثل آدم تويش زندگي كرد. من خواب بودم و از چيزي خبر نداشتم اما آن گروهي كه مديتيشن مي‌كردند و براي دنيا انرژي مثبت مي‌فرستادند، آنها هم خبر نداشتند كه دنيا سر صلح و آشتي ندارد، مخصوصا با آنهايي كه بي‌موقع به دل دريا مي‌زنند. 
‌اي كاش مي‌شد اين حرف‌ها را نگفت و بر زبان‌شان نياورد و براي چند دقيقه مرد. كاش مي‌شد ياد آن سه كودك طفل معصوم را در ذهن چال كرد. آن خواهر بزرگ‌تر و آن برادر ۶ ساله و آن كوچك‌ترين‌شان كه ۱۵ ماهه بود. كاش مي‌شد مدام به خنده‌هاي‌شان فكر نكنم و به آن لحظه‌اي كه من خواب بودم و موجي از هزاران موج دريا آنها را در آغوش كشيد. چرا آن لحظه زمين و زمان و دريا از حركت نايستاد؟ چرا من آنجا نبودم تا شايد يكي‌شان را در آغوش مي‌گرفتم؟
 چند روز از آن خشم دنيا مي‌گذرد؟ چند هفته؟ چند ماه؟ چند‌ سال بايد بگذرد؟ پس چرا هنوز ماجراي آن طفل‌هاي معصوم در ميان اين همه حرف و كلمه‌اي كه در فضا پخش است تكراري نمي‌شود؟ 
چرا نمي‌توان حرف‌هاي آنها را بر زبان آورد؟ آخرين حرف‌هاي‌شان را؟ لابد فرياد زده بودند مادر... ‌اي كاش مي‌شد به اين لحظه‌ها فكر نكرد و فقط خوابيد و فقط بي‌خبر ماند. 
 كاش مي‌شد دنيا را كشت يا به كام دريا انداخت. كاش مي‌شد دنيا را به دست آن طفل‌هاي معصوم مي‌داد تا باهاش بازي ‌كنند و ‌بخندند شايد دنيا كمي مهربان مي‌شد. 
كاش هنوز صداي خنده‌هاي‌شان، تك‌تك خنده‌هاي‌شان در سردشت مي‌پيچيد و زندگي‌شان تبديل به غمگين‌ترين كليدواژه‌هاي موتورهاي جست‌وجوگر نمي‌شد. ايران‌نژاد، غرق، تكان‌دهنده، ۱۵ ماهه، آنيتا، ۶ساله، سردشت، دريا، غرق، خانواده، مهاجرت، غرق، دريا، قايق، غرق و... 
لعنت به اين كليدواژه‌ها، لعنت به من كه نمي‌توانم حرف‌هايم را درست بگويم. لعنت به اين زندگي معمولي كه قرار بود يك گوشه ديگر اين دنيا بهتر بشود، بهتر بشود كه چه؟ كه آن چشم‌هاي خندان لبخند زدن را فراموش كنند، خودشان را فراموش كنند، نفس كشيدن را فراموش كنند؟
 لعنت به اين دنيا كه سردشت را لب مرز قرار داد و خوشبختي را فرسنگ‌ها دورتر تصوير كرد.‌ اي كاش يكي از بيلبوردهاي شهر براي من بود يا يك بخش از مهم‌ترين بخش‌هاي خبري. آن‌وقت تمام بيلبورد را پر از صداي خنده آن طفل ۱۵ ماهه مي‌كردم و مهم‌ترين بخش‌هاي خبري را پر از بي‌خبري. آن‌وقت شايد مي‌شد بعضي حرف‌ها را گفت، بعضي از آن دردناك‌ترين‌هايش را... 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون