فردا در راه است
علي مسعودينيا
اينكه نويسندهاي هم هنرمند زمانهاش باشد و در دوران زيستش خوانده و درك شود و هم در داستانهايش خصايصي باشد كه او را از زمانه فراتر ببرد و پيشاپيش در عرصههايي نوتر دست به تجربه بزند يك توفيق خيلي بزرگ است. بسيار بودهاند در تاريخ ادبيات كه انگار دوران زندگيشان براي اقبال به آثارشان تنگ و كمبضاعت بود و در دوران فعاليتشان مهجور ماندند و سالها بعد منتقدان دوباره به سراغشان آمدند و كشفشان كردند. بهرام صادقي خوشبختانه در زمانه خودش هم تا حدي قدر ديد و شناخته شد و با اينكه نسبت معناداري با جريان غالب داستاننويسي روزگارش نداشت، توانست نامش را در تاريخ داستان مدرن تثبيت كند و هر چه هم كه زمان ميگذرد ميبينيم اين نام پررنگتر هم شده است. به هر حال امروز هم وقتي مجموعه داستان «سنگر و قمقمههاي خالي» را ميخوانيم حيرت ميكنيم كه او از كجا تكنيكهاي روايي پسامدرن را سالهاي پيش از رواج و تسريشان در آثارش به كار گرفت و آن اكسپرسيونيسم آميخته با گروتسك و روانكاوي در داستانهايش از كجا سرچشمه ميگرفت. اين حيرت وقتي افزون ميشود كه بدانيم صادقي در طول عمر نه چندان درازش تنها يك مجموعه داستان و يك نوولت براي ما به يادگار گذاشته كه نوشتن داستانهايي همتراز با برخي داستانهاي كوتاه او -مثلا «كلاف سردرگم»، «سراسر حادثه»، «با كمال تاسف»، «آقاي نويسنده تازهكار است» و «هفت گيسوي خونين»- همچنان براي ادبيات داستاني ما نوعي حسرت و آرزوست. از بخشهاي درخشان «ملكوت» هم كه اصلا نميشود گذشت، خاصه آن افتتاحيه و اختتاميه شوكآور و در كل اتمسفر جادويي و تاثيرگذارش را هيچ نميتوان از ياد برد. حالا كه كارنامه بهرام صادقي را مرور ميكنيم، به نويسندهاي ميرسيم كه نوعي تجربهگرايي و بيقراري مداوم واميداردش به كشف اقاليم ناشناختهتر. صادقي انگار مينويسد تا خطر كند و ماجراجويانه به دنبال گسترده كردن مرزهاي داستان ايران است. مرزهايي كه تا جايي بين خيال و واقعيت، بين وهم و وقوع، بين درون و برون گسترده ميشوند و عينيات و ذهنيات را پيوند ميزنند و نوك پيكان انتقاديشان هم به سمت زندگي مدرن و مظاهر و مناسبات آن است.